آه! کجایی جوانی که یادت به خیر!

عادت‌م بود زیاد پیاده‌روی می‌کردم [از این نظر حسرت به دل نمانده‌ام خدا را شکر] بیشتر وقت‌ها. این عادت از ارومیه افتاد به سرم. وقت‌های آشوب و دلگیری که می‌زدم بیرون و تنهایی خیابان دانشکده و خیام را پیاده گز می‌کردم بی‌اینکه حتی اسم مغازه‌ای یادم مانده باشد یا حتی اسم کوچه‌ای. فقط راه می‌رفتم. توی خیابان‌هایی که دو طرف‌اش ساختمان‌های یک و دو طبقه‌ی شیک، حواس‌ات را طوری پرت می‌کردند که رمقی نماند برای تماشای ویترین مغازه‌ای، بزرگترین لذت دنیا را تجربه کردم. راه رفتن.

شهر چایی ارومیه

در شهری که آسمان‌اش آنقدر نزدیک بود که انگار دستم را اگر بلند می‌کردم می‌توانستم مشتی از آن ابرهای باشکوه سرخ‌فام‌اش را بردارم. یا قدم‌زنان دو انتهای شهر‌چایی‌اش را به هم بدوزم. در همهمه ی مرغان وحشی‌اش. سنگ‌های صاف جمع کنم. سنگریزه‌های رنگ رنگ. در پهنه‌ی سینه‌ی سرزمینی که آنقدر به آسمان‌اش نزدیک بود. اینطوری بود که عادت کردم به راه رفتن و راه رفتن و حرف زدن با تو و آفریدن.

تبریز شهر شلوغی بود اما. آسمانش دور دست‌تر است و مات‌تر. ابرهایش زیبا نیستند. ساختمان‌هایش زیبا نیستند. ولی راه می‌رفتم. زیاد پیاده‌روی می‌کردم. عصرها از کلاس‌ که می‌زدم بیرون، تا خود بیمارستان پیاده می‌رفتم. از کوچه پس کوچه‌ها. خیابان‌ها. از شلوغی‌ها و خلوت‌ها. آن‌وقت خسته که می‌شدم یا تشنه، می‌خزیدم داخل آبمیوه‌فروشی‌ای و کافی‌شاپی، فالوده فروشی‌یی، جایی و خستگی در می‌کردم. همین‌طوری هم شد که آق ممد و آبمیوه‌فروشی‌ی لوکس را پیدا کردم که خلوت‌ام را با زیر چشمی نگاه‌کردن‌ها و زل‌زدن‌های چندش‌آور به هم نمی‌زد. اینطوری بود که شد پاتوق عصرهای شلوغ پیاده‌روی‌های من.

به این هم بسنده نمی‌کردم و صبح‌ها که شیفت شب‌امان تمام می‌شد مخ دخترها را می‌زدم که بیایید پیاده تا فلان جا برویم و این رفتن تا خود خانه کش پیدا می‌کرد و فک و پاهایمان گرم می‌شد. یکبار با مریم که از در بیمارستان زدیم بیرون برف تازه شروع شده بود به ریز ریز باریدن. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به مقصد شده بودیم دو تا آدم برفی‌ی چاق و لاغر! [خوب مسلم هست که لاغر خوشگلش من بودم و چاق بانمکش مریم! این پرسیدن دارد آخر؟!]

یادش بخیر …

خوب این همه نوشتم که برسم به یک عصر گرم تابستانی‌ی کلافه که دوباره داشتم می‌رفتم سر کار. مسیر طولانی‌یی را از آموزشگاه پیاده رفته بودم. به طرز وحشتناکی مثل همیشه توی فکر بودم. آن روزها ذهن شلوغ و پُرترافیکی داشتم. خسته‌گی‌ی ذهنی و عاطفی. [بله! دقیقاً عاطفه‌ام خسته شده بود!] رسیده بودم سه راهی‌ی امین. داشتم می‌رفتم تا سوار اتوبوس ۱۰۴ بشوم و اگر نه، از فردوسی بزنم بروم میدان شهرداری و بعد هم ارتش جنوبی. که یک‌هو دو تا دختر خانوم از من پرسیدند خانوم این پاساژ امت کجاست؟ سرم را بلند کردم و نگاه‌اشان کردم که مطمئن بشوم دقیقاً خطاب‌شان به من بوده یا نه؟ وقتی مطمئن شدم برگشتم یک نگاهی به اطرافم انداختم تا دستم بیاید دقیقاً در چه مختصات جغرافیایی قرار گرفته‌ام. بعد دستم را خیلی کار بلدانه دراز کردم و به رو به روی خودم اشاره کردم و گفتم: از این خیابان برید تا برسید به چهارراه بعدی، بعد بپیچید سمت [ با یک مکثی عاقلانه!] راست و با دست اشاره کردم به سمت راست خودم. بعد آنها هم کلی تشکر کردند و با صورت‌های به شدت خسته راه افتادند و رفتند. بعد من دقیقاً ده متر جلوتر رفته بودم که یکهو ایستادم و برگشتم تا در میان جمعیت احتمالاً آن دو دختر جوان خسته را پیدا کنم که خوب … خیال باطلی بود!

مشکل اینجا بود که پاساژ امت اصلاً جای خوبی نیست دو تا دختر خانوم متشخص بخواهند بروند آنجا خرید ها! این داخل پارانتزش! بعد بزرگترین مشکل این بود که پاساژ امت دقیقاً در سمت راست جایی که من ایستاده بودم تا راهنمایی‌اشان بکنم قرار داشت. یعنی در همان سه راهی‌ی امین! نه سمت راست احتمالی‌ی ایشان وقتی می‌رسیدند به چهارراه شهناز!

خوب البته با در نظر گرفتن اینکه تبریزی‌ها کلاً شهره هستند به این صفت عالی‌مرتبه‌ی آدرس اشتباهی دادن ولی خدا می‌داند هنوز هم که هنوز است چه عذاب وجدانی گریبان‌گیرم شده است و فقط این فکر که آنها تا دلشان خواسته فحش و نفرین بارم کرده‌اند و جای هیچگونه نگرانی نیست، با این مسئله کنار آمده‌ام!!! [و دست به خودکشی نزده‌ام!]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* البته همین تابستان گذشته در محضر دوست عزیزی(+) این مهم به من ثابت شد که متأسفانه همان دست چپ و راست را هم خوب بلد نیستم [که قبلاً بلد بودم ها!] و بهتر است ابداً و خصوصاً در مقام راهنمایی‌ و رانندگی قرار نگیرم!

** آقا در این انیمیشن Up یک جایی هست که این آقای راسل سوار بر سشوار (یا چیزی شبیه آن) می‌رسد به بالون و خودش را می‌کوبد به شیشه‌ی پنجره و پنجره به سمت داخل باز می‌شود و این می‌افتد داخل؟ بعد یک جایی هست که این آقای پیرمرد با نمک بعد از اینکه دندان مصنوعی‌هایش را تُف می‌کند توی صورت آن یکی پیرمرد بی‌نمک و بعد بالون به امداد برخورد ماتحت Dog به ترمز دستی (هوم؟!) هی چپ و راست می‌شود و می‌افتد روی شیشه‌ی پنجره و پنجره به سمت بیرون باز می‌شود را دیدید؟ خوب! چطوری می‌شود که اینطوری می شود؟!

بابا کل انیمیشن را تعریف کردم نگرفتید منظورم را؟!!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.