داداش رضای من جک و جانور خیلی دوست داشت. یک مدتی جوجه میخرید و بزرگ میکرد. با کمک پدر یک قفس درست کرده بود و ده پانزده تا جوجه ریخته بود آن تو. روزها میریختند توی حیاط و لای گل و بتههای باغچه و میچریدند و بعد هوا که تاریک میشد با کمک هم جمعشان میکردیم توی قفساشان. یکبار شب با سر و صدای جوجهها رفتیم بالای سرشان دیدیم گربهها نامردی نکردند کلهی ده دوازدهتاییشان را که از توریی قفس بیرون برده بودند را کندهاند و بدن خونین مالیناشان را ول کردهاند توی قفس بدوند اینور و آنور! چقدر آن شب رضا گریه کرد!
کلی دل و جرأت به خرج داده بودم که بگذارم چوجهی خرمایی رنگ داداش محمد سوار کف دستام بشود که چقدر جیگر و تک بود. خیلی از این جوجهها بزرگ میشدند و بعد نوبت چاقو و گلو میرسید و میشدند شام و ناهاری که داداش رضا لب به غذا نمیزد و مینشست کنار باغچه و زار زار گریه میکرد. حالا نه اینکه ما از سر خوشی اینکار را میکردیم. نه. گاهی مجبور میشدیم گلوی مرغ بیچاره را ببریم. یادم هست یکبار یک جوجهی چلاق انداخته بودند. مادر خیلی مراقبت کرد تا بزرگ شد و خانومی شد برای خودش. ولی مشکل این بود که طفل معصوم را هر کجا که میگذاشتی قدرت حرکت نداشت و نمیتوانست از مسیر خطرات فرار کند و اینطوری شد که یکبار که برادرها دنبال هم کرده بودند پای یکیاشان رفت روی پشت مرغ بینوا و شکست و پدر مجبور شد گلویش را ببرد تا حرام نشود. ولی خوب راضی کردن داداش رضا ممکن نبود و آنقدر گریه میکرد که حد نداشت.
داداش رضا یک خروس سیاه رنگ عظیمالجثه هم داشت که سگی بود برای خودش. یعنی اگر پایاش را نمیبستیم احدالناسی جرأت نمیکرد قدم به حیاط بگذارد و به جز از مادر و داداش رضا از کسی حرفشنوی نداشت. یکبار من به هوای اینکه پایش را بستهاند دنبال مادر میگشتم که فهمیدم در اتاقهای آن سوی حیاط است. داشتم میرفتم پیشاش که یکهو این غول دنبالام کرد و در گوشهی حیاط گیرم انداخت. وای خدایا عجب هیکلی داشت. یادم نیست جیغ زدم یا زبانام بند آمده بود اصلاً و مادر به سر و صدای خود آقای خروس بود که آمد توی حیاط یا چی. ولی خوب وقتی مادر را دید خیلی جنتلمنوار سرش را بالا گرفت و سینهاش را داد جلو و راهاش را کشید و رفت!
خروس عجیب زیبایی بود و تنها عکسی که از او یادگاری گرفته بودیم گم و گور شد.
یکی از جوجهها هم طفلکی کور شد و الآن هم وقتی یادم میافتد که چطور یکوری میدوید و یکوری دانه میچید بغضام میگیرد. دنیاست دیگر …
خلاصه مدتی بعد از مرغداری کردن، داداش رضا هوس پرورش ماهی به سرش زد. البته نه به صورت حرفهای که الآن هست. دو تا ماهیی درشت سیاه رنگ از آجیچایی [تلخه رود] گرفته بود و زنده رسانده بود خانه و انداخت توی آب حوض. ماهیها نر و ماده بودند و سال به سال به تعدادشان اضافه می شد. چندتایی ماهی گلی هم گرفتیم و انداختیم کنارشان. آنقدر ماهی داشتیم که کفاف سفرهی هفتسین تمام خانوادههای در و همسایه را میداد. زمستانها انتقالاشان میدادیم به حوض کوچکتری که در آشپزخانه داشتیم. موقع جفتگیریاشان پدر سنگی به دستهی جارو میبست و میانداخت یک پر ِ ترنج ِ حوض. بعد لذیذترین سرگرمیی من این بود که کلهی ظهر آرام کنار حوض دراز میکشیدم و در حالیکه آفتاب خودش را ول داده بود روی آب و چشم و چال آدم را درمیآورد، خیره میشدم به سطح آب که کِی ماهی کوچولوها میآیند بالا. دستم را میبردم توی آب و میگرفتماشان توی دستم. بدن شفافاشان را تماشا میکردم و بعد رهایشان میکردم. یکبار هم یکی از ماهیهای جوان ِ جوان را گرفتم و انداختم توی یک شیشهی جوهر پلیکان که تر و تمیز شسته بودم و آب ریخته بودم داخلش و بعد هم درش را بستم ولی نمیدانم چرا طفلی ماهی مُرد!!
یک ماهییی هم داشتیم که دم سه پَر داشت و اسماش را گذاشته بودم «پرنس» که دو سه روز بعد از اینکه نقاشیاش را کشیدم، مُرد.
داداش رضا یک مدتی هم اصرار کرد که کفتر و خرگوش هم بیاورد خانه و بزرگ کند که به شدت با مخالفت پدر مواجه شد و ادامه نداد ولی حوض پُر از ماهی تا همین هفت هشت سال پیش بود تا اینکه ماهیها پیر شدند و یکی یکی مُردند. از آن وقت حوض خانهی ما خیلی خیلی تنها شد و ترک برداشت و از یادها رفت. حالا اگر آن رنگ آبیی لاجرودیاش نبود، کسی در وسط حیاط خانهی پدری متوجهاش نمیشد!
_____________________
* دیشب منزل خواهر اینا بودیم و «دکتر قلابی»ی بابک نهرین و علی رنجیپور را تماشا کردیم و از زور خنده دستام را گرفته بودم به شکمم. هی این بابک گفت ما عادت داریم میگوییم وقتی میخندیم ممکن است بدبیاری داشته باشد برایامان و اینها و من به ریشاش خندیدم و اینها و بعد آخر شب که رفتم دستشویی موقع برگشتن تالاپی دو زانو خوردم زمین! چون به سبب درهای بسته کسی متوجه نشد من هم به روی خودم نیاوردم ولی خانه که رسیدیم دیگر اشکم درآمد از بس که درد میکرد کاسهی زانوهایم. ناپروکسن ۵۰۰ میلی هم افاقه نکرد و صبح تا حالا یک سوز و دردی دارد که هر چی دیشب خندیده بودم از جفت سوراخ دماغام … و اینها!
بعد میگوید از زنجان به آن طرف به ما میگویند «هنرمند»، این طرف تا زنجان میگویند «موتوروف»!!! فارسیاش را بلد نیستم شما همینطوری یاد بگیرید بد نیست! فردا پُز بدهید که یک کلمهی ترکی بلدید خوب!