چندین روز بعد نتیجهی انتخاب تو به شام نزدیک شد. صدای هلهله بلند شد و درها گشوده شد و زنان و کودکان شادیکنان به پیشواز مردان مبارزشان رفتند. از دور پیدا بود که پیروزی به کام بوده است و شورشی به سزای اعمال و گفتار خویش رسیده است. بر بلندیها ایستادیم تا نزدیک شدن قافلهای را تماشا کنیم که هر چه بیشتر به سمت ما میآمد، از غریو شادمانیهایمان کاسته میشد. فریادها خاموش میشد و قلبها فشرده میگشت. آنچه میدیدیم را نمیتوانستیم باور کنیم. اینکه مردی آنقدر در پیی هوای نفساش گردن کشیده باشد که اینچنین مغلوب شده باشد که سرهای مردان همراهاش بر سر ِ نیزهها باشد و زنان و کودکان حرماش در پیی اشتران و اسبان از بیم سوزش شلاق نگهبانان، پای برهنه بر زمین ناهموار و پر از تیغ و خاشاک بگذارند. ایستاده بودیم به تماشا و چشمهایمان به تاریکیها که خو گرفتند، سرمستیامان از سرهایمان به در شد. آنانکه پس از ما میرسیدند از خاموشیامان متحیر میگشتند. این چه انتخاب ِ شومی بود؟ چگونه مردی میتواند خانداناش را در راهی واهی اینچنین به قتلگاه بکشاند؟ چگونه خاندانی میتواند در پیی حرص و آز مردی، به میان آتش ویرانی بپرد؟ چگونه صاحبان این سرها میتوانستند پایههای خلافتی بدان پایه مستقر را بلرزانند که میبایست قلع و قمع میشدند؟ یا این زنان دردمندی که رنجور و ساکت از پیی کودکانشان پای میکشیدند؟ یا این کودکان؟
«تعجب میکنم از شما! که مرداناتان مردان ما را میکُشند و زنان شما بر زنان ما میگریند! اُف بر شما!» این را زنی از میان جماعت اسرا گفت. وقتی که هندو لرزید و مجمر از سر بگرفت تا تن و سر او را از مردان بپوشاند. ایستاده بود کنار مرد بلند قامتی که از شدت کسالت، یارای سخن گفتناش نبود. کلماتاش سنگین و جملاتاش سنجیده بودند. با هر سخنی که به پایان میبرد، زمزمه و پچپچهای میان جمعیت بلند میشد. در گوشهای از جمعیت ایستاده بودم که زن را از پشت سر و خلیفه را از پیش ِ رو میدیدم. رنگ از رُخسار خلیفه چنان پریده بود که گویی بیماری بر او بیشتر غلبه داشت. به سری که در برابرش میان کاسهای زرین قرار داده شده بود اشاره کرد و پرسید: کربلا را چگونه یافتی زینب؟! گفت: «زیبا!»
آن زن و همراهانش، چه زیبایی در این کشتار دیده بودند؟ سرهای مردان ِ محبوبشان بر سر نیزهها خشک شده بودند و پیکرهایشان، آنطور که میگفتند، زیر سمّ اسبان مردان خلیفه، خورد شده بودند. کودکان را پای پیاده تا شام کشانده بودند و خستگی و ضعف و بیماری رمق از ایشان ربوده بود و خود زنان … میگفتند: «به زیبایی آن را یافته بودند!» هر یک از این کودکان، سر پدری را، برادری را، عمویی را و مردی از قوماش را بر بالای نیزهها بازشناخته بوده است. هر یک از این کودکان، بی اینکه واقعیت مرگ را دریافته باشد، به دنبال سر ِ خشک شده و خونین پدری، برادری، عمویی و مردی از قوماش کشیده شده بود، در میان جمعیت زنان اسیری که درد، رنج و اندوه قامت استقامتاشان را دو تا کرده بود و جانی نمانده بود تا بگویند جانم فرزندم؟ در این جمعیت کوچک، هر چه از بیم و خطر بیشتر میجستم، کمتر مییافتم. هر زمانی که زن را در ناحیهای، گرم خطابه مییافتم، بیدرنگ میشتافتم. همچون مردمان دیگری که مشتاق دانستن حقیقتی بودند که در تاریکی نگاه داشته شده بود. در میان جمعیت خود را پنهان میکردم و گوش میسپردم به سخنان زنی که دریافتم، دختر علی، خلیفهی چهارم مؤمنین و داماد پیامبر است. دختر ِ فاطمه. پارهی تن پیامبر.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شریعتی نوشته است، انسان آزاد آن زن یهودی است که در صف فلسطینیان ِ عرب ِ مسلمان به جنگ ِ برادران اشغالگر ِ یهودیاش میرود تا شهید میشود. (+)
** او آدم ِ [زن] بزرگی است! یعنی مردم اینطور میگویند و این حرفاشان را هم خیلی باور دارند. میگویند، [یعنی خودم به چشم ِ خودم دیدم] که دست ِ شیطان و بر و بچ را از پشت میبندد! ولی خوب، حتی شیطان ِ بزرگ هم سوتی میدهد! این (+) برای کسانیکه ادعای مرا توهم قلمداد کردند!
*** به زودی با نقدی بر یک شبه جنبش، در وبلاگ قبلیام به روز خواهم شد. فعلاً در پی نوشتن تعاریف هستم(+). تا اگر عمری بود …