بغض را که نمیشود آفرید. بغض ازلی است. بغض، کلمه است. بغض عدم نیست. هیچ نیست. بغض، که آمد مگر میشود در برابرش ایستاد؟ هر چه هم لبهایت را فشار بدهی به هم، هر چقدر هم که زورکی لبخند بزنی و نگاههایت را بدزدی، وجودش را نمیتوانی منکر شوی. چطور بگویم؟ هست. هست. هست.
حالا این بغض میخواهد مال بچهای باشد یا زنی یا مردی یا حتی پیرمرد و پیرزنی. چه فرقی میکند؟ در اصل ماجرای لعنتیاش فرقی نمیکند. وقت شکستناش که رسید، رستم دستان باشی یا اسفندیار یا هرکول و اطلس، نمیتوانی جلویش را بگیری. میشکند. با خودش، تو را هم میشکند. آنوقت حس میکنی چقدر ضعیف شدهای، چقدر ضعیف بودهای. بعد از همین حس لعنتیی ضعیف بودن است که گریهات میگیرد.
گریهات که گرفت، دیگر حتی خاطرت نیست دنبال شانهای بودهای و سینهای و محرم اسراری و سنگ صبوری. اشک که جوشید، سینه که تنگ آمد و صدا که در حنجرهات، چنبره زد، دلات فقط یک پنجره میخواهد، یک تپه، یک بلندی، یک حاشیه، یک خلوت. شب. تاریکی. دلات فریاد میخواهد. فریادی که سینهات را از حجم منبسط اندوهی که مدام از هیکلات بزرگتر و بزرگتر میشود خلاص کند. گریهات که گرفت، دوست داری تنهایی سرت را بگذاری روی بالشی یا تکیه بدهی به دیواری یا بگذاری روی زانوهای خم شدهات. فقط و فقط دلات میخواهد بشود، مجالی باشد، بتوانی با صدای بلند گریه کنی …
بهانه حالا هر چه که باشد، مهم همان بغض لعنتی است. بغضی که وقت شکستناش که برسد، میشکند. نمیتوانی جلویش را بگیری. میشکند. بدترین شکلاش وقتی است که حرف هم داری برای گفتن. حرفی که تکرارش درد را زیاد میکند و غصه را و اشتیاق را حتی. حرفی که تا میخواهی شروعاش کنی، لبهایش جمع میشود، بدشکل میشود، نقسات گیر میکند. بالا نمیآید. سینهات پُر میشود. چشمهایت داغ میشوند. آب میشوند. اشک. میآیی لبخند بزنی که توی ذوق نزند شکل لبهایت. نمیشود. بدتر میشود. صورتت را برمیگردانی. تا کی؟ حس میکنی چیزی درون سینهات گُر گرفته است. دارد مدام بزرگتر و بزرگتر میشود. نفس را میخواهی بیرون بدهی، نمیشود. گیر کرده است. انگار تمام دنیا تنگ آمده باشد روی سینهات. سینهای که از درون، از درد، از اندوه دارد بزرگتر و بزرگتر میشود. میشکند لامصب. میشکند. آنوقت چه فرقی میکند سرت روی شانهای باشد یا سینهای یا شیشهی بخار گرفتهی پنجرهای؟
میدانی مریم؟ بغض که آمد، نمیتوانی بگویی «قربونت برم خاله … غمات را نبینم خاله …» خصوصاً وقتی تو مدام بگویی «نه سوسن. من طاقت ندارم تو گریه کنی. میدانی که چقدر عذابم میدهد …» آنوقت سختتر میشود. سنگینتر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دیشب مجبور شدم ایمیل قدیمیام را بعد از سالها باز کنم و اندرونیهایش را پاک. آنوقت این بغل، سمت راستاش یک پنجرهای هم باز شده باشد که add listات را با صورتهای زرد متبسم نمایش بدهد و تو هی فکر کنی این آی.دی مال کی بود؟ یادت نیاید. بعد لبخند بزنی و به خاطر بیاوری که دقیقاً دیماه سال ۸۶ آخرین باری بوده است که چت کردهای!
** چیزی مثل گفتگوی کوتاه دیشبیامان لذتبخش نبود شهلای عزیزم (+) . بعد از مدتها. کلی خاطره زنده شد برایم.