۱. اول از همه، خبر خوشی بود که دیروز شنیدم. در مورد خانم ش.، تشخیص نهایی التهاب طحال تشخیص داده شده است و آن تشخیص ابتدایی سرطان خون، منتفی شده است. وقتی از ظریفه شنیدم خیلی خیلی خوشحال شدم. آنوقت دلم خواست میشد محکم بگیرم خدا را بغل کنم و ببوسماش.
۲. دیروز تولد هادی کوچولو بود.
اصلاً این ژست گرفتنهایش مرا هلاک کرده است!
۳. وضعیت مساعدی ندارم. پای چپم زیادی بازی در میآورد. همین امروز چنان در جا میرقصید که عملاً کار مفیدی انجام ندادم. نمیتوانم تعادلم را حفظ کنم. نمیدانم بگذارماش به حساب عود مجدد یا به حساب استرسی که از تصور یک سفر دست داده است. اضطراب اینکه نتوانم از عهدهی مراقبت از مادر بر بیایم و نشود که خوش بگذرد. خصوصاً که مادر به شدت مرا زیر نظر دارد و کوچکترین نشانهی ناتوانیام آزارش میدهد. نمیتوانم مثل قبل نقش بازی کنم یا اسپاسم شدید پاهایم را پنهان کنم. میبیند و آه میکشد و اصلاً همین آههای مادر است که پدرم را در میآورد. همین غم و رنج اوست که نمیگذارد حواسم از ضعفهایم پرت شود. مثل گذشته اعتماد به نفس ندارم.
۴. هیچ نمیتوانم روی کارهایم احاطه داشته باشم. کلی کار لازم الاجرا دارم که توی ذهنم فهرست شدهاند و زمان منتظر حواسپرتیهای من نمیماند. گاهی کارهای مهمی که باید در طول روز ـ خصوصاً روزهای تعطیل ـ انجام بدهم را روی کاغذ مینویسم و آرام آرام انجاماشان میدهم و آخر سر، میبینم از عهده برآمدم. ولی گاهی هم آنقدر رخوت و سستی بر من غلبه میکند که حتی نمیتوانم قلم و کاغذ بردارم و کارهایی که باید به سرعت انجام بشوند را بنویسم.
دلیل عمدهی این رخوت، محیط کار جدیدم است. این را به خوبی و قدرت عجیبی درک میکنم. کاری نمیتوانم انجام بدهم تا از تأثیرات آن بکاهم. هیجان کم و تکراری بودن کار، شعف و انرژی و امید به زندگی را در من کاهش میدهد.
۵. به قدر کافی فرافکنی کردم نه؟
۶. بیستم بهمن، با تسبیح رفتیم سینما ۲۹بهمن، جشن انقلاب. منیر هم بود با «آشکیم»اش! آیلین هم آمده بود. فرشته، مریم ب.، خانم شریفی، آزاده و نسرین و خیلیهای دیگر. بعد همه توی یک ردیف نشستیم و کلی خوش گذشت. کلی با منیر جوات بازی درآوردیم. برنامههای جشن هم بد نبودند. فقط مثل عادت ایرانیها، فاقد زمانبندی بود که خوب، عادت کردیم دیگر!
از برنامههای جالباش، دعوت ده تا از بچههای بین چهار تا ده ساله بود. بعد کلی با جیغ و داد آیلین را تحریک کردیم برود روی سن. بعد شونصد تا بچه ریخت بالا. همه رقم! بعد مجری بازی را شروع کرد و موسیقی را که پخش میکردند و جابجایی کلاه که شروع میشد، یک پسربچهی تخسی آن جلو شروع میکرد به رقصیدن. بعد موسیقی که قطع میشد این بلا هم مجسمه میشد. یعنی کل مدت را هی بازی در آورد. بعد که مجری خسته شد و زمان محدود بود، بچهها را با جایزهاشان فرستاد پایین، این پسره گفت میخواهم سوره بخوانم. بعد مجری میکروفون را گرفت جلوی دهان این بچه، شروع کرد: «انا ..»، مکث کرد: «انا …»، بعد میکروفون را گرفت از دست مجری آمد جلوتر:«انا …»! بعد پدرش به دادش رسید و خلاصه برنامهاش را با سوره والعصر تمام کرد. ولی عجب بچهای بود!
۷. اگر میتوانید اینها (+) را حتماً ببینید و بشنوید و حالاش را ببرید! متأسفانه من نتوانستم داونلودش کنم، حالا هر کسی که اوستای این کار است و توانست، مشمولالذمه است اگر مرا بینصیب بگذارد!
۸. دلم میخواهد قبل از تمام شدن بهمنماه، با بر و بچ وبلاگنویس تبریزی، یک دور همی جمع بشویم. حالا اگر شد یک فیلمی ببینیم یا برویم کافی شاپی جایی. اصلاً برویم همان «دکتر نیک»ی که خدابیامرز میگوید. هر کسی که حالاش را دارد یک لبیکی بگوید!
۹. بعد بروم برای تماشای این: