بعد من دلم یک اتفاق تازه میخواهد. از آن اتفاقهایی که اولاش دست و دلت بلرزد و بعد؛ سرخ بشوی و سفید و زبانت بگیرد و سرت را بیاندازی پایین و چشمهایت را ببندی و بگذاری اتفاق تو را با خودش ببرد. از آنهایی که یکهویی هستند و داغ و مهربان.
بعد هم من دلم یک جفت دست میخواهد. از آن دستهایی که بزرگ و قوی و قابل اعتماد هستند. از آنهایی که دلات میخواهد همینطور دستهایت را بگذاری میانشان بمانند و تو سرت همینطور پایین باشد و یک لبخند، از همانهایی که گیر میکنند روی لبهایت، بنشیند روی صورتات.
بعد هم که من دلم یک جفت پا میخواهد. یک جفت پای صبور و استوار و همواره. از آنهایی که وقتی دلات یک قدم زدن سادهی طولانی میخواهد، لازم نیست بگویی. خودشان بلدند. از آنهایی که وقتی منتظرشان هستی، میدانند باید عجله کنند. از آنهایی که بلدند منتظرت بمانند وقتی پاهایت رمقی ندارند.
بعدترش من دلم یک سینه میخواهد. ستبر و وسیع و رازدار. از آنهایی که وقتی خستهای، وقتی گرفتهای، وقتی درماندهای، میشود بهاش تکیه داد. وقتی حرفها همینطور جمع شدهاند پشت حنجرهات که داد بشوند، فریاد. جا داشته باشد برای آن همه. یک نفس فریاد بودن. داد بودن. از همانهایی که بشود پشت یک پنجره، بلند، رو به قشنگترین واقعهی عالم، بهاش تکیه داد، دستها را قلاب کرد جلوی سینه، و چشمها را دواند در پهنهی سینهی زمین.
بعد من دلم از آن نبودنهای طولانی میخواهد، از آنهایی که دلهرهآورند و مضطربتت میکنند و چشمهایت را خیس. خیلی طولانی. از آن خیلیهایی که کمکم یادت میرود اتفاقی بوده یا نه؟ بعد کمکم دیگر حتی یادت برود آه بکشی و بغض کنی و لبخند بزنی. از آن لبخندهای تلخ که ته ِتهش فقط یک گوشهی لبات بالا برود و بعد رویات را برگردانی و دماغات را بکشی بالا.
بعد من دلم یک بازگشت میخواهد. از آنهایی که وقتی بیخبر داری از خانه بیرون میروی، یا از خم ِ کوچه میپیچی یا هم که نه، داری از تاکسی پیاده میشوی و از همه قشنگتر، مینشینی روی صندلیی عقب ماشین، یکهو راننده بگوید سلام سوسا! و صدایش بگویی نگویی آشنا باشد و تو دلات یکهو بلرزد و توی آینهی بالای شیشهی جلویی، یک جفت چشم آشنا ببینی که به زور خندهای که نشسته روی لباش، زیرشان چین افتاده، بعد برگردد و صورت آشنای پیر و خستهای را ببینی که بهتات بزند.
بعد من دلم …
بعدترش من دلم تو را میخواهد. دلم «تو»یی را میخواهد که سالهاست رفتهای و من ماندهام و دلتنگیها و حسرتها و آرزوهایی دور. خیلی دور.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* برای اولین بار در این هشت و خوردهای سال، توی اتاق انتظار مطب دکترم، دلم خواست از خانومی که دخترش یک بسته شکلات را بین مریضهای دیگر تقسیم میکرد، و از ما خواست برای سلامتیی دخترش دعا کنیم، بپرسم دخترشان چه بیماری دارد؟ آن وقت که گفت ام.اس بگویم من هم. و بعد تمام آن دو ساعت انتظار را حرف بزنیم و بخندیم و اخم کنیم و آه بکشیم و سر تکان بدهیم و آخر سر هم شمارهام را بدهم به دخترش و شمارهاش را بگیرم! و یادم نباشد اسماش را بپرسم!
** وقتی فهمیدم ایمان (+) برای فوق تخصص رفته است آلمان، تصمیم گرفتم شرح حال دوستی را، برای او بفرستم که با پزشکان آنجا در میان بگذارد. بعد ایمان گفت اتفاقاً قرار است روی این بیماری کار کند و از من در مورد وضعیت و متد درمان ام.اس در ایران پرسید و گفت تصمیم دارد یک نتورک راه بیاندازد. سوالاتی دارد که امیدوارم بتوانم/یم از مساعدت دوستان ام.اسی دیگر استفاده کنیم. به هر ترتیب، منتظر خبرهای دیگر باشید.