۱. «… کوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشم انتظار کاروانی
با صدای زنگ …
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها
لغزان
ما چه میکردیم
در کولاک دلآشفتهی دمسرد؟
…»
۲. ممنون از سعید گرامی بابت این (+)
۳. گاهی اضطراب، سرکش که میشود، در نهایت میشود «بیاعتنایی». حالا من گرفتار رخوتی عجیب بیاعتنا شدهام. به درد، به رنج … به خویشتن، به سفر حتی.
۴. این قرار وبلاگیامان دچار «تفرقه» هم شد! یعنی اینطوری شد که یکی دیروز همراه آیلار و احسان و خدابیامرز (+)، رفتیم بیرون و جایتان خالی، جمع خوبی بود. هر چند احسان را آخر آخرها تلفنی احضار کردم، ولی همصحبتی با آیلار و خدابیامرز لطف دیگری داشت. فقط من ماندهام چطور میشود یک «همدرد» گرامی، قرار را میکشاند به کافیشاپی واقع در دهتا پله پایینتر از سطح مکرّم زمین!؟
بعد فکر کنید، احسان تا رسید طوری با این آقای خدابیامرز گرم گرفتند سر کسالت «ام.پی.تری»ی احسان که گمان کردم اینها در طفولیت با هم گل کوچیک بازی کرده بودند! بعد آنقدر این گرما غیر قابل تحمل شد که من و آیلار از شدت حسادت بلند شدیم و خداحافظی کردیم و یک محفل خصوصیتر در تاکسیی دربستی ترتیب دادیم و جای هر چی «ام.پی.تری» سبز، خیلی خیلی هم خوش گذشت!
بعد قرار است، قرار بعدی، دخترانهتر باشد و وقتی دیگر. امیدوارم در آن یکی دیدار هم حسابی مثل دیروز خوش بگذرد دیگر خلاصه!
۵. بعد تصور کنید نشستهاید توی کافیشاپی، حالا تنهایی یا همراه دوستان گرامی و بعد فرت و فرت پسر و دختر با جعبههای گنده گنده و روبان قرمز بسته میخزند سمت کنجتر و دنجتر کافیشاپ و از دیده پنهان میشوند و بعد دلت هی غنج میرود و قند توی دلت آب میشود و هی دوست داری بلند بشوی و بروی و بنشینی آنجا و نگاهشان کنی که اینقدر جوان هستند و پُر انرژی و سرشار از «حماقت»!
هی هی هی …
۶. «جهان سوم» احمدرضا (+) هم بد تصویر نشده است … هر چند، «ناگهان»های جهان اولیها کم از «ناگهان» احمدرضا ندارند.
۷. بعد من خیلی دوست دارم بگویید اولین پُستی که اینجا از من خواندید، کِی بود و کدام بود؟