برنامهها، گاهی بی اینکه دست خودت در کار باشد، چیده میشوند. اصولاً من خودم هرگز نتوانستهام طبق برنامه پیش بروم و هر زمان که نشستهام برنامه ریختهام مثلاً برای هفتهی جاری یا ماهی که در پیش است، یک اتفاق پیش بینی نشدهای افتاده است تا این ریختهگری را از هم بپاشد و چه استادانه هم که پاشانده است!
این است که زیاد اهل ریختهگری نیستم و همینطوری الله بختکی زندگی میکنم و هر از گاهی برای سر به سر گذاشتن با روزگار و کل انداختن با قضا و قدر و به ریشخند گرفتن فلسفه و منطق، برنامهریزی کردهام، که جدی هم نبوده است. البته در این قایم باشکبازی، گاهی روزگار و قضا و قدر و فلسفه و منطق دست پیش گرفتهاند و کاری کردهاند کارستان و این برنامهریزی الکیی مرا، شوخی شوخی جدی گرفتهاند و شده است یک برنامهی اصولی و سیستماتیک و خوش آتیه!!
برنامهای برای سال جدید ندارم. فقط سعی دارم، امسال از لحاظ جسمی و روحی در وضعیت بالانسی باشم و هیچ عود و طوفان و بحرانی را تجربه نکنم. از لحاظ مالی هم میخواهم خودم را ترمیم کنم. سفر هم که اصلاً حرفش را نزنید که حذف بشود که ممکن نیست. ولی اینکه شب [همینطور که دراز کشیدهای و داری «زن بابا» را مثلاً تماشا میکنی و هی چشمهایت روی هم میآید و از این پهلو به آن پهلو میغلطی و یاد خاطرهای داغ میافتی و از خودت میپرسی یعنی او هم؟ و بعد به خودت نهیب میزنی که «سوسن! قرارمون چی بود؟» و دوباره این پسرهی پشمالو «بهبود» را با آن وضعیت اخلاقیی کاملاً حسنه تماشا میکنی و بعد بی اینکه بدانی کی؟ چرا؟ چگونه به خواب رفتهای،] خواب ببینی که داری ارشد میخوانی! خندهدار است! به هر حال خواب است دیگر، کاریاش نمیشود کرد.
ولیکن، هیچ انگیزه و تمایلی به این فقره برنامهی غافلگیرکننده ندارم. چیزی که خیلی دوست دارم، این است که تا میشود، تا میتوانم بروم سفر. یعنی یکطوری بشود که مدام در سفر باشم. درست مثل این داستانها و فیلمهایی که یارو یک فروند کاروان را بسته است ترک فولکس واگن قورباغهایاش و دارد کیف دنیا و آخرت را یکجا میبَرد. همهی این وساوس و آرزوهای بی سر و ته هم تقصیر این برنامههای مستند نوروزی است که هی از این کرهی آبی رنگ پردهبرداری میکند و زیباییهای آسمانیاش را به رُخ جوان سادهدلی مثل من میکشد که آه ندارد با ناله سودا کند!
البته زیاد هم اینطورها نیست. یعنی اگر رفیق شفیق پایهای پیدا بشود، عمراً اگر یک ساعت درنگ کنم! ولی خوب این رفیق شفیق مورد کمیابی و دیریابی است و از طرفی، اصولاً همه که مثل من، اینقدر عشق سفرهای ماجراجویانه نیستند که کار و زندگیاشان را ول کنند و بروند سیی خودشان که! تازه، همهامان خوب میدانیم که اصولاً رفاقت از نوع فیمیلیاش، سُست و الکی و کشکی است. رفاقت مردانگی میخواهد که این روزها، از نفت و بنزین هم گرانتر است و از شیر مرغ هم صعبالوصولتر! ولی خوب، همین مردانگی هم خودش جای بحث دارد و کمی خطرناک است و کمی تا قسمتی استراتژیک. یعنی اینکه بتوانی جلوی عنصر وجودیات را بگیری و آن بخش نوستالژیک و رومانتیک روح خودت را کنترل کنی، خودش دل شیر میخواهد و از عهدهی هر کسی برنمیآید. میبینید؟ نمیشود کاریاش کرد!
نه اینکه خدای ناکرده، دلم خواسته باشد «پسر» میبودم ها. عمراً. ولی خوب این مسئلهی یافتن یک همسفر پایه و خوب و «مرد» که هیچ رقم عاشق پیشه نباشد و حتی سر ِعاشق پیشهگیات را در نطفه زیر آب کند، کار را سخت میکند. آنوقت با خودت میگویی دیدی نمیشود؟ سفر کیلویی چند؟ بنشین زندگیات را بکن! فیلمهایت را تماشا کن! کتابهایت را بخوان! وبلاگات را به روز کن! فیسبوک بازیات را بکن! تو را چه به سفر و ایرانگردی و جهانگردی؟ «آخه یه چی بگو بهات بیاد!»
آنوقت یاد عصایم میافتم و به این فکر میکنم که آیا برای داشتن چنین آرزوها و برنامههایی، دیر نشده است؟
بهتر است به این فکر کنم که اگر بشود بروم و کلبهای وسط یک جنگل سرسبز کرایه کنم و حداقلاش یک ماهی آنجا سر کنم، چقدر مایه لازم دارم؟
البته اگر که «بشود»!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این (+) را دوست دارم. خیلی زیاد!
** مراتب سپاسگزاریام را از ۶۲.۱۹۳.۱۸.۴ برای اینهمه علاقهمندی و پیگیری شبانهروزیی مطالب وبلاگامان اعلام میداریم! به قول گفتنی: روت رو برم آبجی!