همهی قصه با پیدا شدن یک جعبه، جلوی در خانه شروع شد. نزدیک کریسمس است. یک جعبهی چوبی با یک دریچهی شیشهای گنبدی شکل که دکمهی قرمز رنگی را پوشانده است. دریچه قفل است.
تمام داستان، توصیف «وسوسه» است. مادر خانواده در کودکی چهار انگشت پای راستش را از دست داده است، استاد کالج است. پدر خانواده فیزیسین است. دلش میخواهد فضانورد بشود. در کنار تحقیقات فضاییاش، برای همسر محبوبش با مواد اولیهای که برای ساخت صندلیهای شاتل به کار میرود، انگشتان مصنوعی میسازد تا دیگر موقع راه رفتن نلنگد.
وضعیت مالی مساعدی ندارند. مرد در گزینش فضانوردی رد میشود. تخفیف اساتید شهریه پسرشان حذف میشود. زندگی سخت میشود و به یکباره جعبهای سحرآمیز پشت در خانه پیدایش میشود.
مردی که نیمی از صورتش سوخته است، برای تحویل دادن کلید دریچه و توضیح دادن شرایط معامله ساعت پنج بعد از ظهر وارد خانه آنها میشود. آنها فقط بیست و چهار ساعت فرصت فکر کردن دارند. در صورتیکه دکمه را فشار بدهند، کسی در نقطهای از دنیا «خواهد مُرد» این شخص را آنها نمیشناسند. در عوض، آنها صاحب یک میلیون دلار معاف از مالیات خواهند شد.
تمام داستان، این شرط عجیب است. بیاینکه بدانیم، با آزمون روانی سختی درگیر میشویم. آیا یک میلیون دلار معاف از مالیات ارزش مُردن شخصی در نقطهای از جهان را دارد؟ چالش پدید میآید. مرد فیزیسین جعبه را واشکافی میکند. هیچ در جعبه نمییابند. همه چیز به نظر یک بازی و شوخی به نظر میرسد. مرد میگوید اگر کسی که میمیرد همسایه روبروییمان باشد چه؟ زن میگوید شاید یک قاتل محکوم به اعدام بمیرد!
وسوسه یک میلیون دلار کار خودش را میکند و دکمه فشرده میشود. به اورژانس اطلاع داده میشود صدای شلیک گلولهای شنیده شده است. جنازه زنی در سرسرای خانهای پیدا میشود. مردش گریخته است. در طبفهی بالا، درون سرویس بهداشتی، دخترکی را پیدا میکنند که وحشتزده مچاله شده است کنار سنگ توالت. همین!
زن و شوهر از این اتفاق بیخبر هستند. اما به محض خروج مرد صورت سوخته با جعبه از منزل ایشان، مرد چمدان حاوی اسکناسها را برمیدارد و دنبال مرد میدود. مرد گفته است، جعبه مجدد برنامهریزی خواهد شد تا به زوج دیگری داده شود، زوجی که آنها «نمیشناسندش»! ترس و نه پشیمانی آنها را وامیدارد تا از حادثه جلوگیری کنند. اما دیر شده است.
خیلی اتفاقی، پدر خانواده با مردی که جسد زنش همزمان با فشردن دکمه جعبه با شلیک گلولهای کشته شده بود، همراه میشود. مرد توضیح میدهد که زنش را به خاطر دخترکشان کشته است.
مرد با صورت نیمه سوخته، به آنها میگوید، پسرشان دو حس از احساسات پنجگانهاش را برای همیشه از دست داده است. آنها دو راه دارند. یا تا آخر عمر با این معلولیت پسرشان و یک میلیون دلارشان سر کنند و یا، مرد باید زنش را بکُشد تا پسرشان به حال عادی برگردد. یک میلیون دلار هم در حسابی در بانک واریز خواهد شد تا پسرشان وقتی وارد هیجده سالگیش شد از آن استفاده کند.
در نهایت، وقتی زن و شوهری دیگر وارد معامله میشوند، مرد، با شلیک گلولهای همسرش را میکُشد. پسرشان را در حمام طبقهی بالا، وحشتزده پیدا میکنند.
در صحنهای از فیلم، مرد صورت سوخته به خدمتکار کنجکاوی که از چرایی حوادث میپرسد جواب میدهد، تا زمانی که تعداد افرادی که از فشردن دکمه قرمز خودکاری میکنند به حد نصاب نرسد، این وضعیت ادامه خواهد یافت. تا زمانی که مردم با جان مردمی دیگر معامله میکنند، دنیا به سمت انقراض نسل آدمی پیش خواهد رفت.
وحشتناک است.
همه چیز بستگی دارد به اینکه جان آدمی که نمیشناسیماش، گرانبهاتر و ارزشمندتر از یک میلیون دلار معاف از مالیات باشد یا نه.
ولی کِی این اتفاق خواهد افتاد؟ که تعداد افرادی که از فشردن دکمه اجتناب میکنند به حد نصاب خود برسد؟
همه چیز با پیدا شدن یک جعبهی سحرآمیز پشت در خانهامان شروع میشود!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مرفهترین کشور جهان کجاست؟ (+)