میدانی؟ خیلی بد است که وقتی، زمانی، دورهای از زندگیات که هنوز سرت داغ است و دماغت پُر از باد غرور سرزندگی، یکهو، یک سحرگاه داغ خرداد ماه از خواب بیدار شوی و حس کنی چیزی در تو تغییر کرده است. حسش کنی. ولی باورش نکنی. انکارش کنی. بترسی از باورش. از حضورش. بترسی چون میشناسیاش. بترسی چون میدانی کیست، چیست. تغییر را با همان چشمهایی ببینی که زیباترین غروبهای خورشید را تماشا کرده است. جوشش چشمهای را. انباشتگی شکوفههایی را. تحسین برانگیزترین عشق را تماشا کرده است. و بترسی.
و بدانی تقصیر کی بوده است. و نتوانی بگویی. بخواهی بگویی. توی دلت حبسش کنی و بخندی. بعد از آن شب که تا صبح گریسته بودی. همان شبی که فردایش با چشمهای پُف کرده رفتهای سر ِ کار و در جواب پرسشی که نمیدانی چرا پرسیده نشد، جوابی حاضر و آماده کرده باشی. جوابی که ناگفته ماند و نتوانستی. نخواستی بگویی و هنوز هم. بدانی تقصیر کی بوده است که در چنین وقتی، زمانی، دورهای از زندگیات که در خود باشندگی بالندگی را یافتهای یک عصرگاه از شنیدن اسمی تنت لرزیده باشد. ترس نشسته باشد توی دلت سرت انباشته شده باشد از خیالات. از واقعیتهایی که پنجه میکشیدند به حقیقت هستیات. گریه کرده باشی و کسی نپرسیده باشد چرا؟ حتی رانندهای که از توی آینه مدام نگاهت کرده باشد و نتوانسته باشد [نه که نخواسته باشد] و حتی ممّد آبمیوه فروشی میدان شهرداری که نتوانست بپرسد، بگوید: شیرموز؟ تو که شیرموز دوست نداشتی. و حتی مادر که کنارم نشسته بود. و حتی خودم.
که حالا با تمام اینهایی که میدانی، نتوانی [نه اینکه نخواهی] بگویی. که چه دلت میخواهد و چه آرزوی داری و چه حسرتی است که گاهی سینهات را میفشرد. که بعد از خودت بپُرسی چرا؟ و این چرا بزرگ بشود و بزرگتر شود درست مثل آن خوابهای عجیبی که مدام همه چیز بزرگ میشد و بعد این بزرگ شدن طوری بود که انگار توی سرت است، درست زیر استخوان جمجمهات و میچَپَد داخل کاسهٔ چشمهایت و حفره دهانت و اینقدر واقعی بود که از ترس خفه شدن بیدار میشدم. و نترسم از خفه شدن. و دلم بخواهد زمان بگذرد. سریعتر از همیشه. تُندتر از همیشه و من که دیگر نه مثل گذشته، نه احساس باشندگی دارم و نه قدرت بالندگی، تنها جایی داشته باشم کنار یک پنجره. شب و روز. «شازده کوچولو» بخوانم. پنجرهاش زیاد بزرگ نباشد. آبی رنگ باشد. از آن آبیهایی که توی عکسهای هنری تمام پنجرهها دارند. پرده داشته باشد. سفید. حریر. حریر سفید رنگ هم نه، کرمی، شیری [به قول شریعتی امان از این اسمهای بوداری که روی رنگها گذاشتهایم] و «چرا» را کاشته باشم داخل یک گلدان سفالی کوچک. آب بدهم، خاکش را. گاهگاهی خاکش را با کاردک زیر و رو کنم. بگذارمش پشت پنجره. نور بخورد. بهار بشود. تابستان جایش را بدهد به پاییز. زمستان برسد و باز هم بهار … منتظر باشم که کی گُل میدهد.
میدانی؟ خسته شدن از زندگی وحشتناک است. آدم قلبش یکطوری میشود. سنگین میشود. ضمخت میشود. گولّه میشود، توی سینهات سنگینی میکند. اوایل به راحتی بغضت میشکند. گریه میکنی. بعدتر ولی حتی از گریه کردن هم خسته میشود. اصلاً گریه خسته میشود و دیگر سراغ چشمهایت را نمیگیرد. اشکهایت خشک میشود. بعد چشمها باد میکنند. آن کرههای چربی سفید رنگ میزنند بیرون. وغ میکند. بعد لُپهایت فرو میروند و لبهایت که دیگر بلد نیستند بخندند [کِش بیایند] رنگ پریده میشوند. روی پیشانیات چین میافتد از بس که گلدان سفالی به گُل نمینشیند. از بس که منتظری. خسته شدهای. از بس که خسته شدهای. بعد دیگر پنجره هم تحملناپذیر میشود. پردهها کلفتتر میشوند. سایهها سنگینتر میشوند. خوابها سنگین میشوند. زیر تمام این سنگینیها که دیگر نمیتوانی بلند شوی، حتی با چشمهای وغ زدهای که از خوابزدگی رنگ خون شدهاند باز گلدان سفالی را که گُل نداده است، نشسته است پشت شیشه پنجره، رو به خورشید. و این زمستان هم که به سر برسد و بهار، «چرا» به گُل نمینشیند که نمینشیند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میپرسد: دوست داشتی جای او باشی؟
میگویم: نه. هیچوقت دوست نداشتم جای کسی باشم. تو که میدانی. حتی جای خودم. هم.
** به گربهای که مادر را دوست دارد، وقتی مادر را میبیند میومیو میکند و خودش را میمالد به هر چی که دم دستش است و چشمهایش را خمار میکند و پشت درها منتظرش مینشیند، حسودیام میشود. درست مثل بچه یکی یکدانهای که مادرش یک نینی کوچولوی تازه میآورد.
*** خیلی خستهام … از زندگی خستهام.