و مردانی که دوستشان می‌داشتم

آن سال که بیشتر وقتمان را در بخش‌ها، با کارآموزی می‌گذراندیم، من و لیلا گوهری و ناهید سبزی و اکرم فرامرزی و ساحره زنبوری و به گمانم چندتای دیگر، رفتیم کلاس نقاشی.

آقای زندی، نقاش پیری که به سبب سقوط از بلندی، سال‌های مدیدی بود حسرت خوابیدن را در دل می‌پرورید، در نبش ساختمانی نزدیک شهرچایی ارومیه، گالری داشت. رفتیم آنجا. شاید مهم‌ترین علتی که باعث شد بروم آنجا، حضور محمدرضا بود که می‌دانستم همان حوالی‌است و شاید هم نمی‌دانستم چون آن روزی که یک‌هو در گالری باز شد و محمدرضا وارد سالن شد با آن قامت درشت و کوتاه که همیشه‌ خدا آبی می‌پوشید [دقیقاً مثل مارتی] و چشمش افتاد به من که چشمم افتاده بود به او و تُند برگشته بودم و نگاه‌م را دزیده بودم تا از انعکاس عشق ممانعت کنم، فهمیدم که آقای زندی استاد نقاشی‌ او هم هست و ته ِ دلم غنچ رفته بود و حس کرده بودم که می‌دانستم او را می‌کشانم اینجا و باور کرده بودم که من او را کشانده‌ام آنجا و حواسم نبود که سال‌هاست محمدرضا می‌آید آنجا و رنگ می‌خرد و بوم می‌گیرد و سلام و علیکی دارد با پیرمرد اخمو و زیر چشمی کارهای گواش ما را از نظر می‌گذراند و دستم می‌لرزید و حتی شانه‌هایم که تمام راه برگشت تا خوابگاه را ساحره به ریشم می‌/خندید/ه بود!

و چقدر شده بود ایستاده بودم روی پلی که از روی شهر چایی می‌گذشت و تکیه داده بودم به نرده‌ کوتاه سبز رنگ و زل زده بودم به باریکه‌ رودی خسته و آواز درشت مرغان و غروب‌های دلانگیز و سحرآمیزی که دیگر در هیچ کجا‌ لنگه‌اش را ندیدم و دل‌م را سپرده‌م به انحنای بال مرغی که بالای سرم[ بالای سر تمام شهر] چرخ می‌خورد و بی هیچ بال زدنی اوج می‌گرفت و لیز می‌خورد و می‌سُرید و من عاشق می‌شدم چقدر در آن شهر. و دیگر محمدرضا را ندیدم که سری بزند بزنگاه به گالری و تماشا کند که چطور می‌شود درخت کشید. نه دست‌هایش لرزیده بود و نه حتی شانه‌هایش و اگر تماشا کرده بود، فقط تماشا کرده بود و یقیناً می‌دانست که زیباترین مردی است که در زندگی‌ام دیده بودم و خیلی‌ها هم با من هم عقیده بودند که اگر فقط کمی قدش بلندتر بود، با آن چشم‌هایی که گاه‌گداری قلم خلقت در آفریدنش گشاده‌دستی می‌کند و انحنای لطیف و فشرده و مواج تنش که هرگز تکرار نشده بود گویا. یوسف گمگشته‌ای است در سرزمین من.

آقای زندی اخمو بود و عصبی بود و می‌دانستم سال‌هاست نشده است چشم روی هم بگذارد و خواب ببیند. بداخلاق بود و حسود بود. حسود بود و من از او بدتر و بدعنق‌تر و برای همین هم از من حساب می‌بُرد که سمت من آفتابی نمی‌شد و دست به نقاشی‌هایم نمی‌بُرد که با آن چشم‌های دریده زل بزنم به صورتش که یواشکی قلمو را لای کهنه‌ای بچلاند و بگذارد روی میزم و بخزد سمت لیلا که خوشگل بود و ناز بود و توپُر بود و خوش‌اخلاق. که یک روز که تنها بودیم توی آتلیه، برگشت گفت این علامه جعفری هم رفت سوسن. گفتم می‌دانم [نمی‌دانستم]. گفت نسبتی که ندارد با تو؟ برای رو کم کنی گفتم پسرعموی پدرم بود و بلند شد و پشت به من رو به خیابان ایستاد و گفت: ها! مشخص است که علامه‌ای برای خودت! و من نیشخند [پوزخند] زدم که ندید و دلم برایش سوخت که بیچاره چقدر بد است نمی‌تواند بخوابد. سال‌هاست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* در برنامه‌ی دیدنیها یک‌بار گزارشی از این نقاش ارجمند که حسرت خواب را از بعد سقوط از پشت بام به دل داشت پخش شد.

2 دیدگاه روی “و مردانی که دوستشان می‌داشتم

  1. مزخرف!!! آقای زندی خیلی خوش اخلاق بودند.یه پیرمرد چشم پاک و آروم.این چرندیات چیه نوشتین.لابد فکر می کنین نویسنده این!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.