موتیفات بهشتی

۱. «سه‌تار، ساز اختناق است، ویولون ساز دموکراسی. از بس صداش لاجون است؛ بغض فروخورده است انگار؛ طنین ِ مخفی‌ی ترس و شیدایی. می‌گویند یک نفر شنونده برایش کم است، دو نفر زیاد. اما دیده بودم حوالی سه صبح که همه‌ی اشباح مدرنیته در خواب‌اند و دیگر نه صدای رفت و آمد ماشینی هست نه صدای دور و در هم ِ کارخانه‌ای، چنان رسا می‌شود این صدا که باید خفه‌اش کنی از ترس همسایه. دیده بودم که اگر وسیله‌اش نکنی برای رونق ِ دکان، رازهاش را پرده در پرده باز می‌کند بر تو. زن است این ساز (از پشت سر نگاهش کن، موهاش را بافته است انگار) و حساس است همانقدر که هر زنی. قهر می‌کند با تو. راه نمی‌دهد تو را به خودش اگر که نادیده‌ بگیری‌اش. چقدر هم که اهل حسادت است این ساز! وقت‌هایی که بازی در می‌آورد ساز دیگری بگیر دستت، ببین چطور راه می‌آید با تو.»

وردی که بره‌ها می‌خوانند/رضا قاسمی/ص ۱۴

۲. «بهینه» اسم دخترکی است که برخی روزها، که ترافیک سنگین می‌شود، همراه آقای راننده می‌آید تا بقیه‌ راه را با هم باشیم. اوایل خوش نداشت دیر برسد خانه و فکر می‌کرد اگر نیایند دنبال من، او هم دیر نمی‌رسد خانه. بعد روی صندلی‌ پشتی، طوری می‌خزید گوشه‌ای که می‌ترسیدم در باز بشود و درنگ بیفتد وسط خیابان.

۳. صدای گریه‌اش را از همان وقتی که در را بستم و وارد حیاط شدم شنیدم. هق هق. با صدای بلندی که از لای پنجره‌ نیمه‌باز پخش می‌شد. دردناک. صدازنان می‌روم سمت در ورودی. مامان؟ مامان؟ تا جایی که بشود تُند می‌روم. نشسته است و آلبوم را گذاشته است روی زانوهایش و جعبه‌ دستمال کاغذی روی زمین نزدیک پاهاش و توده‌ای دستمال خیس مچاله، پهلویش روی مبل. می‌گویم چی شده است؟ می‌گوید دارم عکسهایت را می‌بینم و گریه می‌کنم. می‌گویم مگر من مُرده‌ام؟

۴. آن سال زمستان، مادر شیر بشکه‌ نفت را باز می‌کند تا ظرف را پُر کند، نفت سر رفته بود. از لای برف و یخ نشت کرده بود به جان ِ خاک باغچه. به ریشه‌های توت. که آن سال بهار هر چه منتظر شدیم جوانه نزد. تا فهمیدیم خاک را به سرعت عوض کردیم و باز نشد. پدر درخت را بُرید و خسته و لاجون نشست کنار باغچه. مادر گفت صدقه بده مَرد! «بجز سید ِ اولاد پیغمبر، هر کسی توت را ببُرد یا بسوزاند مرضی می‌گیرد بی‌درمان. من نه سید بودم نه اولاد پیغمبر؛ اما تا دلت بخواهد خرافاتی. می‌گفتم نکند نفرینش بگیردم یک وقت؟ چوب را رها کردم و آمدم بالا.»* من خرافاتی نبودم/نیستم. پدر افتاد. خودم دیدم. پدر گفت درخت توت سیّد است. سیّد درخت‌ها. سعید گفت با سیّد درخت‌ها اگر بشود تار ساخت … اگر بشود.

۵. راننده گفت دخترهای دیگر هم دوست دارند شما را ببینند. می‌گویند چرا فقط بهینه حق دارد او را ببیند؟ می‌خندد: باید یک فکری کرد دیگر خانوم جعفری!

۶. با یک دست عصا را نگه داشته‌ام و با دست دیگر گرفته‌ام به دیوار و می‌رویم بالا. تسبیح بالای پله‌ها که می‌رسد منتظر می‌ماند. درست جلوی زیرگذر، جلوی پای من، مردی بساط پیراکشی پهن کرده است، دست تسبیح را می‌گیرم و آخرین پله را رد می‌کنم. می‌ایستیم تا تصمیم بگیرم کدام وری برویم، و نفسی تازه کنم. پیرمرد که می‌خواست برود پایین و مرا دیده بود و ایستاد. زیر چشمی دیدم که ماند. آمد کنارم. از تسبیح پرسید این پاهاش لاجونه؟ با لبخند گنده‌ای گفتم بله! گفت پاچه دوست‌ داری؟ تسبیح گفت چه جورم! گفت ببین دخترم من هشتاد و هفت سالم است و از هفت سالگی هم کار می‌کنم و می‌بینی که چهار ستون بدن‌م سالمه! هر روز صبح یک کاسه کله پاچه می‌خوری، بعد یک قاشق عسل را توی یک لیوان شیر می‌زنی و می‌خوری، ببینم این پاها چطوری جون می‌گیرند! ناخودآگاه چشمم می‌افتد به چشم راستش. آب مروارید دارد. لبخند می‌زنم:  باشه! می‌رود. سرش را به تأسف برای پیراشکی فروش تکان می‌دهد. دلش برایم سوخته است لابد.

۷. رفیق بی‌کلک مادر!

۸. دخترک لاغری صندلی جلو نشسته است و بهینه با یکی دیگر صندلی عقب. اسم جلویی مینا است و آن یکی رومینا. تمام مسیر را زل می‌زنند توی صورتم و حرکت دستهایم را که کتاب را ورق می‌زند تعقیب می‌کنند و مسیر چشم‌هایم را. واقعیتش این است که خجالت می‌کشم. مثل وقتی که از جمیله خجالت کشیدم! راننده می‌گوید:خانوم جعفری تازه اون یکی را به زور پیاده کردم که مسیرت با ماها یکی نیست و خیلی دیرمان می‌شود! خلاصه یک‌طوری باید اینها را می‌آوردم شما را ببینند دیگر.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* وردی که بره‌ها می‌خوانند/رضا قاسمی/ص ۱۸ کتاب این روزهای بیست دقیقه مسیر رفت و برگشتم.

** جمیله/هم‌بازی‌ام/اش (+) خاطراتی از سال‌های جنگ. سال‌های فرار. قرار.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.