سه برادر بودند. ابتدا برادر کوچکتر را دیدم. بعد برادر وسطی را و آخر سر برادر بزرگتر را. برادر بزرگتر را به اندازه تاریکی سایهای دیدم که کنار زنی ایستاده بود به تماشای قفسههای کتابخانه. برادر وسطی، را دو سه بار بیشتر ندیدم. قدش بلندتر بود و قیافهاش سادهتر و البته زیبا. محمدرضا کوچکترین برادر بود و قشنگترین و البته قدش کوتاه بود.
محمدرضا را دوست میداشتم چون زیباییاش بینظیر بود و دست نخورده. با آن صورت اخمآلود که نمیدانم چرا به نظر میرسید قرنهایی متمادی است که نخوابیده است و چشمهایش در انحنای مضطر خوابی شیرین، دست و پا میزدند. اولینباری که دیدمش، بلند شده بود تا بتواند از بالای سرم نقاشیام را دید بزند. با تمام آن چهره عبوس، شیطنت خردسالی را داشت که از اندوه نداشتن دل بخواهی لج کرده، گوشهای کز کرده باشد. شانههایی پهن داشت و با آن پیراهنهای آبی و راهراه [سفید با راههای آبی یا آبی با راههای سفید] احساس قرابتی دیرین را در درون من برمیانگیخت. پوست سفید مهتابی داشت ولی ابداً رنگ پریده به نظر نمیآمد. موهای سر و ابروها و مژههایش سیاه بودند و در اندرون آن همه سیاه و سپید، چشمهای عسلی گیرایی غنوده بودند. گوشههای دهانش، به سمت پایین خم بودند و تلخش میکردند. رها و بیپناه، چندین قدم جلوتر از دوستانش راه میرفت و در نهایت دلربایی، غروری نازنین را در دوستیهایی برگزیده سر میبُرید.
آنقدر رها بود تا هیچکس هوس تصاحبش را نکند. و آنقدر بیاعتنا بود به زیباییاش تا میان آن همه زیبایی بیتاب و فرودست، گُم شود. گُم میشد و در این بیکسی و ناشناسی، دل بیقرار مرا، با نگاههای آشوبگرش به بازی میگرفت. میدانست در چشمهای من، پناه آسودهای خواهد داشت و از این دلداده، گزندی به او نخواهد رسید که آسوده در کنارم، جست و خیز میکرد و آرام نمیگرفت. دیوانهام میکرد تا در بینگاهیهای پُرعطش، نابینای شیفتهای باشم، رنجور. من هم رها بودم و بیپروا. زیبا نبودم، ولیکن تمام حجم حضورم، محرکی بود تا چشمها به سویم برگردند و صداها، نجوایی شوند و لبخندها، خندهای و من با آن همه غرور و نخوت و آسودگی، موجودی باشم که برای محمدرضا، قابل توجه و مرموز و دست نایافتنی جلوه کنم تا نزدیکتر بنشیند و نزدیکتر بجهد و نزدیکتر زندگی کند. کبوتری شود.
پروانه ناآرامی که در درخشش نقوش بالهای کرهایاش، از گلی به گلی و از ساقهای به ساقهای، نگاههای برآشفته و خیس و مقیّد مرا به بند آورد. صیادی بشوم در دام صید و رها شوم از هر آنچه دلبستگی است و وابستگی و روزها و ساعتها را بشمارم برای پانزده دقیقه دیدار. پانزده دقیقهی فرّار بیقرار که به چشم خویشتن بینم جانم را که چون میرود.
حرمتی بود میان سکوت من و رنج من و اشتیاق من و نخوت او و جوانی او و التماس او. پردهای تا به ابد گسترده در فاصلهای پانزده دقیقهای. آشوبگر خنیاگری که پیر شدن ِ مرا، دید و ندید.
اَبایی نداشت از فریاد این دل و بیتابی این روح. از بخشیدن صورتش. هیکل آرام و رها و بیقیدش در فضای جاذبهام. از نمایش زیباییاش در برابر چشمان هنرمندم. از جهشها و دویدنهای کودکانهاش و زمین خوردن پیش پای عبوسترین دختر دانشکده. به کشش واداشتن لبهایی که هرگز نمیخندیدند و برآوردن صوت دلآشوبی و دلواپسی از خراش آرنج و زانویش. در حضور آن هم گیرایی خاموش میشدم.
تمام ِ روزهای هفته را تا رسیدن روزی ثانیه میشماردم تا آن پانزده دقیقه را با تعصب و تقیّد و غیرتی مضحک به سر آورم. و راضی بودن به آن تپشهای عاجزانه قلبم. و تاب میآوردم آن عجله عقربکها را. زمان در من به سرعت میگذشت و من در زمان، در سرعتی سرسامآور در حرکتی سکرآور شناور بودم. همانقدر که او آرام بود و روان، من طوفانی بودم و عجول. لحظاتی را که میشد با کُند کردن قدمی، سرهمبندی بهانهای، دور شدن از جمعی به یادمانیترین لحظات زندگیام تبدیل کنم، در سایهی هول آور قدمهایی که آن پایه بلند بودند و تُند میکُشتم. حتی روزی که محمدرضا مرا به برادرش معرفی کرد، زمان از آن همه سرعت زندگی در من برآشفت. چنان از دام دلپذیر و ملکوتی آن دو فرزند شهید گریختم که روزگار برای به بند کشیدن ِ من، پاهایم را ستاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مارتین هم آبی میپوشید. یا سفید با راههای آبی یا هم آبی با راههای سفید.
** اگر احیاناً بخواهم این پنجشنبه بروم تهران … خیلیها را دوست دارم از نزدیک ببینم!