فرزانه و لیوان پا فیلی‌اش

 ترم اولی که بودم، در اتاق ۲۱۹ با زهرا و فرزانه و رقیه هم اتاقی بودم. زهرا هم مثل خودم ترم اولی بود و دانشجوی بهداشت محیط. فرزانه و رقیه دانشجوی ترم شش پرستاری. سال بالایی. اخمو. خودخواه و از دماغ فیل افتاده.

در ستاد دانشگاه علوم پزشکی ارومیه با زهرا دوست شدم. بنا به صلاح‌دید پدر زهرا و داداش من، دو تایی با هم هم‌اتاقی شدیم و رفتیم خوابگاه بوستان انقلاب. دقیق یادم نیست کدام طبقه بود آن اتاق و شماره‌اش چه بود، ولی دختر کُردی که در اتاق بود، مانع از ورود ما شد و گفت که حوصله‌ ترم اولی ندارد. دست از پا درازتر برگشتیم طبقه همکف و دیدیم نزدیک سی چهل نفر دیگر هم عین ما، دست از پا درازتر، ایستاده‌اند جلوی اتاقک ناظمه‌ خوابگاه. همان‌جا با بهاره و احترام و ساحره و رباب و لیلا و اکرم فرامرزی و لیلا گوهری و ناهید آشنا شدم. القصه ناظمه‌ خوابگاه نتوانست کاری برای ما انجام بدهد و موقتاً در زیرزمین خوابگاه، اتاقی موسوم به «اتاق شطرنج» را خالی کردند تا ما ده نفر برویم و چند روزی آنجا باشیم تا ببینیم چه می‌شود. به مرور تعدادی از دخترها به واسطه‌ همشهری‌هایی که از قبل در خوابگاه بودند و «حق آب و گِل» داشتند، به اتاق‌هایی نقل مکان کردند. این تعصب، در آن روزها خیلی غنیمت بود ولیکن در مورد دخترهای تبریزی صدق نمی‌کرد چون با وجودی که با همراهی‌ هم‌اتاقی‌هایشان به دیدار ما می‌آمدند، ولی مثل تمام تبریزی‌های عالم، سرد و مغرور بودند و با اینکه می‌گفتم اهل تبریزم، هیچ استقبال گرمی صورت نمی‌گرفت. لاجرم من و زهرا بعد از چند روز، به اتاق ۲۱۹ نقل مکان کردیم.

شب هنگام بود و در که به روی من و زهرا باز شد، با دو صورت عجیب سرد و متکبر رو به رو شدیم که چندان از دیدن دو تا ترم اولی خوشحال به نظر نمی‌رسیدند. چون بی اینکه به من و زهرا فرصت بدهند کمی از وسیله‌هایمان را جا به جا کنیم، بعد از اینکه چایی هایشان را خوردند [تعارف هم نکردند] و هی گفتند و خندیدند، خاموشی زدند و گرفتند خوابیدند!

با این وجود من از فرزانه خیلی خوشم آمده بود. صورت گرد و ریزی داشت و عینک می‌زد. ظریف بود و موقع خندیدن عادت داشت با شکم انگشت‌هایش، دسته‌ی عینک‌اش را بدهد بالا و ریز می‌خندید و کلاً تیپی نجیب و اشراف‌زاده داشت. هر دو اهل میاندوآب بودند و زهرا اهل خوی. فرزانه روی تخت جلوی پنجره‌ اتاق می‌خوابید که مقابلش، تک درختی در حیاط پشت عمارت روییده بود. رقیه رو به روی او، در سمت دیگر اتاق. تخت زهرا چسبیده به تخت رقیه بود و تخت من، در ضلع دیگر اتاق با تخت زهرا زاویه‌ای قائمه می‌ساخت. هر کدام ما، کمد دیواری داشتیم که جفت جفت، یک جفت زیر پای رقیه و جفت دیگر بالای سر فرزانه و چسبیده به در اتاق بود. من و زهرا وسیله‌هایمان را در این دو کمد چسبیده به در اتاق گذاشتیم.

از لحاظ سنی، من از هر سه‌تای آنها کوچک‌تر بودم. زهرا چند سالی پشت کنکور مانده بود و علاوه بر سن زیادش، هیکل استخوانی و درشتی داشت با چشم‌های ریزی که تناسبی با صورت پهن و درشتش نداشتند. رقیه و فرزانه ولی زیاد بزرگ به نظر نمی‌رسیدند. هر دو دانشجویانی باهوش و ساعی بودند و برای همین انضباط شدیدی را در اتاق حاکم کرده بودند که شامل سکوت مطلق موقع درس خواندن و خوابیدن به موقع و همکاری در نظافت اتاق و گرفتن غذا و گرم کردن‌ آن و شستن ظرف‌ها و دم کردن چایی و الی آخر می‌شد. یک برنامه‌ بی‌نقص هم نوشته بودند و زده بودند بالای سر من به دیوار و شدیداً بر حسن اجرای برنامه اصرار داشتند. زیاد اهل ول گشتن توی شهر و دوست‌بازی نبودند و هر جایی که می‌خواستند بروند دوتایی می‌رفتند. به من و زهرا هم ابداً رو نمی‌دادند و خیلی با دیسیپلین رفتار می‌کردند و فقط اواخر آن سال تحصیلی بود که ما را هم شریک گپ‌های شبانه موقع نوشیدن چایی کردند و از شنیدن دیده‌ها و شنیده‌های آنها در بخش‌ها و دانشکده دهان‌م باز می‌ماند و خیلی کیف می‌کردم. فرزانه برایم طور عجیبی عزیز بود و شدیداً تحت تأثیر رفتار خانمانهٔ او قرار گرفته بودم و سعی می‌کردم مثل او، سرم به درس و مشق‌م باشد. فرزانه هم به من علاقه‌ بیشتری نشان می‌داد و به گمان‌م به خاطر سن کمی که داشتم، مثل خواهر بزرگی مراقب‌م بود.

با این همه از شیطنت‌های من در امان نمی‌ماند. شب‌ها که بعد از شام، و احیاناً تماشای فیلم هفتگی در اتاق تلویزیون و یا مطالعه در سالن مطالعه‌ خوابگاه، دور میز مربع چوبی می‌نشستیم به نوشیدن چای، سه دختر بدجنسی می‌شدند و سر به سر دختر کوچولوتر می‌گذاشتند و می‌خندیدند. یکبار که موقع صحبت، من از آرزوی نوجوانی‌ام گفتم که چقدر دوست دارم شوهرم مردی انقلابی و تحت تعقیب باشد و مثل ماندلا زندانی بشود و تبعید بشود و ما با هم نامه‌نگاری کنیم، تا خود ِ صبح به ریشم خندیدند. یکبار هم شد که من به ریش فرزانه بخندم و ماجرا این بود که آن موقع [سال ۷۵]فنجان‌ها و لیوان‌های پافیلی تازه مُد شده بود و فرزانه لیوان پافیلی داشت. آن شب، فرزانه در حالیکه در لیوانش چایی ریخته بود داد سخن داد که تا حالا کسی جرأت نکرده است در لیوان او یک جرعه آب بنوشد [منظورش هم اتاقی‌های قبلی‌اشان بود] داشت همین‌طور می‌گفت و من گوش می‌دادم و مثل همیشه که تا فرزانه حرف می‌زد من نیش‌ام باز می‌شد، لبخندی روی لب داشتم و گاهی به چشم‌های فرزانه و گاهی به لیوان چایی‌اش نگاه می‌کردم، یک‌هو انگشتم را فرو کردم توی چایی‌اش. فرزانه جیغ کشید و از آنجایی که ظرفیت قوری‌ ما، آنقدر نبود که فرزانه بتواند چای دیگری برای خودش بریزد و از طرفی کاری که کردم برایش شوک بود و خوشش هم آمده بود، رضایت داد تا من در «لیوان پافیلی» او چایی بخورم و رکورد از دماغ فیل افتادگی‌اش را بشکنم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* یک‌هویی شد تصمیم من برای رفتن و یک‌هویی هم جور شد و خلاصه … فقط امیدوارم باعث دردسر دوستان نباشم و حادثه‌ی ناخوشایندی رخ ندهد 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.