اشک‌ها و لبخندهای فهیمه

نمی‌دانستم چطور به فهیمه کمک کنم. فهیمه تمام اوقات فراغتش را با کابوی می‌گذراند. این اوقات فراغت شامل آنتراکت‌‌ها هم می‌شد و طبق عادت دانشجویان دانشکده علوم پزشکی، پاتوق‌شان، باغ و چمنزارهای دانشکده کشاورزی بود. کار به جایی رسیده بود که شب‌ها بعد از شام، فهیمه از دوستان گروه سودا دعوت می‌کرد به اتاق ۲۱۹. سودا هم صدای خوبی داشت. یا هم وانمود می‌کرد صدای خوبی دارد، درست همان‌طوری که وانمود می‌کرد زیباست. گاهی می‌خواند. پریناز فال ورق می‌گرفت. گاهی هم فهیمه عربی می‌رقصید و دخترهای دیگر دهانشان از تحسین و تعجب باز می‌ماند. مجبور بودم برای حمایت از فهیمه و تخمین عمق فاجعه، با آنها باشم. به چرت و پرت‌هایشان گوش بدهم. وقتی فهیمه لزگی می‌رقصید، کف بزنم و تحسینش کنم. کم‌کم آمار تمام دوست پسرهایشان را گرفتم. هر چند این آمارگیری به کُندی پیش می‌رفت. نه اینکه آنها تمایلی به بازگو کردنش نداشته باشند. چون من زیادی کُند بودم. مثلاً بارها شنیده بودم که دختر شهید [اسم‌اش ابداً خاطرم نیست] مدام ورد زبانش بود: قُل هو الله احد. یا خیلی می‌شد که می‌گفت: آلله کرمی‌یه‌ن قوربان. این جمله را با لهجه‌ ارومیه‌ای می‌گفت. خوب فهمیدن اینکه دوست پسر این دختر، فردی است به اسم «احد کرمی» کار شاقی بود. نبود؟

بارها سعی می‌کردم با فهیمه تنها باشم. این اتفاق افتاد و یک‌روز همراه فهیمه رفتیم پیاده روی. خیابان دانشکده‌ ارومیه از آن خیابان‌های معرکه‌ دنیاست که ساخته شده‌اند برای پیاده‌روی‌ صرف. اینکه دست‌هایت را بگذاری توی جیب‌هایت و گاهی به سیگاری پُک بزنی یا اینکه با هدست، موسیقی‌ دلخواهت را گوش بدهی و در آن آفتاب لطیف و درخشان، بی اینکه سایه‌ای بالای سرت باشد، لختی احساس گرمای نامطبوع نکنی و مدام بروی و بروی و بروی. محو تماشای خانه‌ها شوی و درخت‌ها و آسمان که نزدیک است از همه جای دنیا به تو. و آن خلوت دلپذیر را، گاهی [به ندرت] عبور ماشینی به هم بزند و حواست برود به حرکت متفاوت آن ماشین حتی که گویی با تمام حرکت‌های تمام ماشین‌های دنیا فرق دارد. بعد کم‌کم حس می‌کنی در متفاوت‌ترین خیابان عالم داری خیلی متفاوت قدم می‌زنی. حتی پُرحرف هم که باشی، آن همه سکوت و سکون دلانگیز، وادارت می‌کند ساکت باشی.

با فهیمه رفتیم خیابان دانشکده.

راه رفتیم و بی اینکه صحبتی غیر از تحسین نمای خانه‌ها و آرامش خیابان کرده باشیم، رسیدیم به دانشکده‌ ادبیات [به گمانم]. چرخی زدیم و در سایه‌ درختان تناور مقابل دانشکده ایستادیم و داخل دانشکده را نگاهی انداختیم و بعد، دوباره راه رفته را تا چهارراه دانشکده برگشتیم و باز … در سکوت!

در تمام مدت پیاده‌روی، به تمام راه‌هایی که ممکن بود بشود به فهیمه کمک کرد فکر کردم. از آنجایی که عشق را می‌شناختم، می‌دانستم که او در بُرهه‌ای از این اتفاق است که هر گونه مخالفتی، آزرده‌اش می‌کند و ممکن است حالت تدافعی بگیرد و دیگر نشود از دیواری که ناگزیر کشیده می‌شد، گذشت. از طرفی نمی‌توانستم بیش از این به وانمود کردن ادامه بدهم. اینکه بدانم چه اتفاقی نزدیک است، و نتوانم کاری انجام بدهم آزار دهنده بود. تازگی‌ها هم فهیمه بیش از حد با من احساس راحتی می‌کرد و از این رُخداد خوشحال بودم. متوجه نشده بود که این اتفاق چرا اینقدر یکهویی در این زمان پیش آمده است و فقط با همان حالات کودکانه‌اش، ابراز شادمانی می‌کرد و خودش هم خیلی دوست داشت با من باشد و موقع چایی خوردن بنشیند و از نامزد خواهرش بگوید و از عمه خانومش که وقتی ابروهایش را برداشته بود، فکر کرده بود بی‌خبر ازدواج کرده است و از خلقیات لیبرال پدرش و از موهای زیر بغل برادرش حتی، صحبت کند. گاهی هم از کابوی می‌گفت. در حین صحبت کردن به سودا و دوست پسرش که می‌رسید، چشم‌هایش خیس می‌شدند و میان تحسین و رشک و غبطه دو دو می‌زدند. قلباً به موقعیت اخلاقی و توانمندی‌اش در تسلط بر روح و روان پسری که تا دیروز، لات و عیاش بود و حالا با عشق سودا، سر به راه شده بود، حسودی می‌کرد.

بالاخره، تصمیم گرفتم کاری را که لازم می‌دیدم انجام بدهم. به سادگی و بچه‌سال بودن فهیمه ایمان داشتم. می‌دانستم که در یافتن عشق، عجله کرده است و در این راه، سودا بی‌رحمانه تنهایش گذاشته است. سودا به تعدادی هواخواه نیاز داشت که بعد از «تور کردن» پسر مورد علاقه‌اش، از کنترل و سرپرستی‌اشان سر باز زده بود. فهیمه تنها بود. از صحبت‌هایش فهمیده بودم که از مردی که عاشقش بود، راضی نیست. و برای اینکه از سودا عقب نمانده باشد، تن به این عشق داده است. گویی حتی از شیطان‌صفتی‌ کابوی هم اطلاع داشت. هر چند به وضوح ابراز نمی‌کرد. فهیمه در دو راهی‌ یک تصمیم مانده بود. و این تصمیم خطرناک بود. همین امر باعث شد، بیشتر احساس کنم خیلی سریع باید ضربه را وارد کنم.

وقتی فهیمه آن روز جمعه، همراه من در آشپزخانه ماند و در پُختن ناهار کمک کرد و بعد از ناهار، برای شستن ظرف‌ها با من همراه شد، و مدام و یک‌ریز صحبت کرد می‌دانستم که می‌خواهد از چه صحبت کند. اینکه چطور کابوی رفته است کمیته‌ انضباطی و مجبور شده است برگردد خوابگاه و … و اینکه «از این اتفاقات خیلی خوشحال است» وقتی موقع ادای این جملات نگاهش کردم، و چشم‌هایش را انداخت پایین و با لبخند تلخی ادامه داد که «کم مانده بود سوسن …» و بعدها وقتی شنیدم ازدواج خوبی داشته، از ضربه‌ای که وارد کرده بودم، و از موقع‌شناسی‌ام احساس رضایت می‌کنم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* خوب … گاهی «وای به روزی که بگندد نمک» خیلی تلخ و بی‌امان اتفاق می‌افتد. [قضاوت با شما]

** یعنی … خیلی ناراحت‌ام از شنیدن خبر تشخیص ام.اس برای شوهر یکی از همکاران ِ خوب‌ام. یعنی … خیلی تلخ است این.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.