«سودا»، خوشگل نبود. گستاخ بود. با گستاخی تلقین میکرد که زیباست. زیباییاش وحشیانه و بیپروا بود. خیلی راحت اظهار میکرد که آمده است دانشگاه تا شوهر پیدا کند. آنهم نه هر شوهری. خیلی زود، خیلی از دختران هم سن و سال، پیرامونش جمع شدند و فهیمه یکی از آنها بود. با این تفاوت که فهیمه مثل سودا، بیپرواییاش از هوشمندی نبود، از بچگیاش بود. ولی همه دوستان خوابگاهی خوب میدانستند که در بین تمام دانشجویان پزشکی، روی هر کسی میتوانند انگشت بگذارند، به جز محمدرضا. حالا به احترام ِ من یا همان بیتفاوتی و بیاعتنایی ناخودآگاه محمدرضا، به هر ترتیب، او در امان بود.
با تمام شیطنتهای فهیمه، خوب میدانستم که هر چه هست، از آن دسته دخترهایی نیست که بخواهد با آبروی خانوادهاش بازی کند. فهیمه اختیار غریزههایش را نداشت. کنترلی بر شهوت خود هم نداشت. برای همین هم، آدمی مثل من و فریبا و شهناز و عزیزه به کارش نمیآمدیم. سودا گروه کوچکی تشکیل داده بود که فهیمه و دختر دیگری از همشهریهای ما، که فرزند شهید بود و گویا از دانشگاه تبریز «تبعید» شده بود ارومیه از دار و دسته او به شمار میرفتند. با تمام اینها، هرگز در کارشان کنجکاوی نمیکردم و تا خودشان مرا در جریان نمیگذاشتند، دخالتی نمیکردم. از اینکه رُک و راست در مورد «تور» کردن دانشجویان پزشکی صحبت میکردند، تنها این حس به من دست میداد که طرح دوستی ریختن با دانشجویان پزشکی، بازی با دُم شیر و کار با چاقوی دو لبه است. بنابراین با عطف به اینکه خودشان به زودی متوجه خواهند شد، به حال خودشان رهایشان کرده بودم و بعدها هم که رفتیم کلاسهای نقاشی، کلاً حضور کمرنگی در اتاق داشتیم و لذا، اطلاعی از اشتباهات فهیمه نداشتم. اولین بار لیلا گوهری بود که به من گوشزد کرد مراقب فهیمه باشم. وقتی این را گفت، با تندی گفتم فهیمه خیلی دختر پاکی است و این وصلهها به او نمیچسبد. ولی بعد که مرتب از طرف بچههای دیگر هم شنیدم، روی موضوع حساس شدم. و در کمال تعجب متوجه شدم که فهیمهای که آنقدر خسیس بود که عمراً آخر هفتهها برود تبریز یا حتی کارت تلفن بخرد و زنگی بزند به خانهاشان، هر شب ساعتها مقابل تنها دکهی تلفن عمومی خوابگاه، توی صف میایستاد تا به «دوست پسر انترنش» زنگ بزند.
ابداً حاضر نبودم قبول کنم. برای اینکه مطمئن شوم، ساعتهای بیشتری را به او اختصاص دادم تا حرف بزند. ولی دُم به تله نمیداد. ولی وقتی شهناز و عزیزه سر ِ آن «دلمه پزان» فهیمه قضیه را لو دادند، باور کردم.
فهیمه درست همان قدر که از شستن جوراب بیزار بود، از غذاپختن هم متنفر بود و عملاً هیچی بلد نبود. یکهو، یک روز به بچهها گفته بوده که میخواهد دلمه برگ ِ مو بپزد. من که تا ظهر بخش بودم و بعد از ظهر یا همراه فریبا میرفتیم کلاسهای خوشنویسی و یا با لیلا گوهری و بقیه میرفتیم کلاس نقاشی، عملاً ساعتهای آخر روز میرسیدم خوابگاه. آن روز صبح قبل از ترک اتاق به بچهها سپردم که سهم دلمه مرا هم نگهدارند. شب که رسیدم چیزی باقی نمانده بود. دلخور و شاکی شده بودم که بچهها گفتند ما هم نخوردیم! بعد تعریف کردند که پسری که با فهیمه دوست شده است، خانه مجردی گرفته و فهیمه برایش دلمه برگ مو پخته و بُرده است. از تعجب ساعتی روی تخت دراز کشیدم. باور نمیکردم.
پسر را میشناختم. گاو پیشانی سفید بود. صدایش میزدند «کابوی». آنطوری لباس میپوشید. میدانستم که اگر فهیمه به این رفت و آمدها ادامه بدهد، خیلی زود با بحران مواجه خواهد شد و آنچه نباید اتفاق خواهد افتاد. دوست پسر ِ «سودا» هم از دوستان نزدیک کابوی بود. ولی سودا خوب بلد بود، چطوری با او برخورد کند. او برای تور کردن آمده بود نه تور شدن، ولی در مورد فهیمه قضیه فرق داشت. او فقط مقلد سادهدلی بود که سخت گرفتار شهوت شده بود. تا برگشتن فهیمه صبر کردم. وقتی رسید و آنطور شاد و خندان و پر انرژی، دلم برایش سوخت. ابتدا با طرح مسئله نگهنداشتن سهم دلمهام شروع کردم و شاکی شدم که بوی دلمه از صبح پیچیده توی کلهام و ناهار نخوردهام که فهیمه دلمه پخته است و اینها. که برگشت به عزیزه و شهناز نگاه کرد و زد زیر خنده. بعد خیلی آسوده، نشست برای هر سه تای ما تعریف کرد که چطوری با کابوی آشنا شده است و چه اتفاقاتی افتاده و چه صحبتهایی رد و بدل شده است. خوب میدانستم که حالا که پردهای میان من و فهیمه باقی نمانده است و اینطور آسوده ماجراهایش را تعریف کرده است، به هیچ عنوان قادر نخواهم بود ذهناش را روشن کنم و وادارش کنم در تصمیماش بازنگری کند و کابوی را ترک کند. نه. امکان نداشت.
**
فهیمه به شدت، توسط سودا و آن دختر شهید، ساپورت میشد. آنقدر گستاخ شده بود که اصلاً برایش مهم نبود رفتارهایش در دانشکده تابلو شده است و در شهری تا آن حد کوچک که ممکن نبود بروی قدم زنی و در هر سانتیمتر مربعاش، با همدانشکدهای برخوردی نداشته باشی، باشد که سوسن دیرتر از تمام اهالی چهار طبقهی خوابگاه شستش خبردار شده است، چه خطراتی تهدیدش میکند. آن دختر شهید، آبدیدهتر از آن بود که خبطی بکند. در عین شیطنتهایش، هوشیار بود و سودا هم که روی آن پسرک زوم کرده بود و هوشمندانه، این رابطه را مدیریت میکرد. ولی فهیمه، «احمق» بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یادتان هست؟ یکبار اینجا نوشته بودم (+) یکی از همکاران احتمالاً دچار سرطان خون شده است و بعد دوباره نوشتم که مشکل از طحالش بوده و شکر خدا، سرطان نیست؟ (+)
خوب سرطان بوده، بچهها خواسته بودند من غصه نخورم، دروغ گفته بودند … زنگ زدم بهش. نتوانستم صحبت کنم از بس صدایش خسته بود … از ترس گریه، زود خداحافظی کردم. بغضام شکست …
گریه کردم …
** تصویر تزئینی است.