و بعد دلم برای تو تنگ میشود. برای تمام شامگاهان خنکی که سردم بشود و کفری بشوم مثل همیشه از دست خودم که چرا لباس کافی نپوشیدم تا اینطور نلرزم؟ دلم تنگ بشود برای آن لرزههای خفیف و مداوم زیر پوست و توی عضلات و زیر نرمی دلنشین پیراهنی. رقص عصب و عضله و پوست و تنپوش. مثل رقص کیفهای انباشته زیر چادرها. مثل حرکات مواج ساقها و رانها و بازوها. تلاطمی رنگین و درخشان از زندگی. نفسها. ضربات پی در پی دمها و بازدمها. رقص سینهها در شیب ِ قوسدار چیندار پیراهنها. در شب. رقص آیینهها در شب.
ساییده شدن دندانها. آن رانشهای ناخودآگاه زبان به پشت دندانها. تمام آن رگهای منقبض مفلوک گردن که کش میآید در مهار سری که تاب برمیدارد در فضای بیکران. دستهایی که در سبعیتی غریزی، یورش میبرند سمت گردنهای منقبض. رگهای منبسط. دلم برای تمام این رقص ناگزیر حتی، تنگ میشود.
و برای تو دلتنگی میکنم. برای تمام چشمهایی که رنگ از تو میگیرند و رنگ میبازند از تو و در حصاری نرمین از مژگانی مرتعش، خیس میشوند از نم گرم هایی بلند از گلویی، از میان لبهایی. دلم برای تاریکترین چشمهای دنیا تنگ میشود. دلم برای چشمهایی که ندانم چه را تماشا میکنند تنگ میشود.
این روزها که بلند شده است سایهی خورشید بر زمین. و درختان جامهای زمخت پوشیدهاند و لطافت جای خود را به ثمره میدهد و زندگی آن طعم ِ ناخوشایند رسیدن به انتهایی ناگزیر را میچشاند. حالا که دیگر از لرزههای ناخودآگاه و نفرتانگیزی که نه میتوانند در گرمای تن ِ تو، آرام گیرند، خبری نیست، دلم برای لبخندهایی که روی صورتت میشکنند و بلور میشوند و قندیل میبندند و «عکس میشوند*» تنگ میشود.
دلم برای روشنترین چشمهای دنیا تنگ میشود.
دلم
تنگ
میشود …
بیایی برویم به پرتترین نقطهی عالم. به بیعبورترین جاده عالم. به پستترین دشتی که خیس میشود در بستری از تمنا. به ژرفترین انعکاس خدا. به اندرونیترین حس ِ آدمی. بیایی بازویت را مهمان سرـگردانیام کنی. شانهات را میزبان دلواپسیهایم. پژواک تنآسودگی مهتاب شوی در طنین شباهنگ. جنبشی شویم در رخوت ِ خلقت. بیایی؟
________________________
* دوست دارم این اصطلاح را که عباس معروفی به کار برده است در «فریدون سه پسر داشت»
** شمایان، یک به یک میمیرید و من هنوز زندهام!