چقدر تلخ بودی امروز. چه دردناک بودی ای روز. غم را چشاندی تا ظهور. اشک را کشاندی تا حضور. حضور را تا غیبتی. رفتنی که برنخواهد گشت.
دیروز که فرزانه و ظریفه آمدند و فرزانه گفت میخواهیم بعد از ظهر برویم دیدن خانم شاملی، گفت اگر دوست داشتی کمکی بکنی. نگفت کمک را برای چه میخواهند و من فکر کردم قرار است دسته گلی، هدیهای چیزی بخرند مثل همیشه شراکتی. فرزانه گفت بیشتر سوسن. بیشتر یعنی خیلی سوسن. سوسن این بیشتر یعنی پولی که بتواند به زخمی بزند. که دارد میرود برای عمل پیوند مغز استخوان. خنگ ِ سادهدل. گلایه کردم از ظریفه که چرا بیخبرم میگذارید؟ گله کردم که چرا نگفتید وضعش اینقدر وخیم است؟ زیر لب چیزی گفت و رفت سمت ِ فرشته. قرار بود عصر با بچهها بروند. من کار داشتم. لعنت به کارهایی که داریم. لعنت به هر چه کار که مهمتر است از دوست. از زخم. از حسرت. از همدردی. از دیدار.
صبح که آقای نریمانی آمده بود برای بُردن ِ پروندهها، گفت «خانوم جعفری توی اتاق عمل چه خبره؟» وقتی گفتم نمیدانم و آنطور بیخیالم نگفت. میدانست و نگاهش نکردم تا ببینم غم را توی چشمهایش و رنگ پریدهاش را که بدانم. بفهمم. ساعت هشت و نیم بود که خواستیم برویم برای خوردن صبحانه. خانم ف، داشت با تلفن صحبت میکرد. برگشت سمت ِ من که داشتم از کنارش رد میشدم:«خانم ح. میگوید شـ …» آخ نه. نه. حقیقت نداشته باش. دروغ باش. مزاح باش. زنگ زدم اتاق عمل. هدنرسامان برداشت. گفتم خانم فلانی چی شده برای شاملی؟ گفت چطور؟ گفتم اینجا یک چیزهایی میگویند؟ گفت راست میگویند … همین را گفت. دقیقاً به همین کوتاهی که حتی نتوانست جملهای از خودش بگوید. چیزی تازهتر. نو تر. متفاوت حتی. آخ خدایا. خدایا …
گریهام از زخمی عمیق است. از حسرتی ژرف. از دلخواستنیترین دوست. از مهربانترین همکار. از زخمیترین موجود. از لطیفترین روح. زخمم از درک نکردنش بود. از فراموش کردنش. از عادت چرکینم به عدم ِ حضورش. از نخواستنم، از درخواست نشدن ِ میل ِ یک دیدار. گریهام از حسرت است. از میلی شدید به دیدار. میلی شدید به تکرار. به یک لحظه تکرار آن همه نزدیکیها. آنهمه کنار هم بودن. با هم بودن. ندیدن. درک نکردن. حس نکردن. باور نکردن. دلم آن دستها را میخواهد. آن صورت را. ان لبها را. آن خندهها را. آن چشمهای خجول همیشه را. آن نجابت را. آن مناعت را. آن غنای در عین بی را. آن بیهای سرشار است را. آن پاکدامنی را. دلم کسی را میخواست صدایم بزند «یولداش»، بخندد. زیر چشمی مراقب باشد. سر به زیر راه برود. آرام. آنقدر آرام و بیصدا که گویی هرگز نبوده است. هرگز ندیدهامش. هرگز زنده نبوده است. هرگز نفس نکشیده است. هرگز متولد نشده است. انگار انگاری بوده است. انگاری مهربان. که از صبح هر چه سعی میکنم یادم نمیآید خطوط صورش، خطوط هیکلش. جز آن دستهای بلند. جز آن بازوان بلند و افتاده. جز آن صدای نازنین. چرا نمیبینمت؟ چرا نیستی؟ چرا نمیآیی صدایم بزنی یولداش؟ چرا نمیگویی برو میلاد را بیاور؟ چرا میلاد صدایت نمیزند دکتر شاملی؟ که دکتر فلانی بدش بیاید و تذکر بدهد و تو مدام گوشزد کنی به میلاد یادش باشد تو دکتر نیستی، مبادا صدایت بزند دکتر. یاالله! بیا جلوی چشمهایم. همین رو به رو بنشین. صدایم بزن یولداش. یاد بده چطور باور کنم؟
چه کسی باور میکند؟
مگر بودهای که تمنا کنمت؟
آخر کی بودهای تا دلتنگیات کنم؟
کجا بودهای تا جستجویت کنم؟
انگاری مات و محو …
آخر …
سعی میکنم تو را به خاطر بیاورم. سعی میکنم از میان آن همه خاطره بکشمت بیرون. از بین آن همه قیافه. صورت. هیکل. نگاه. لبخند. یک جایی کز کردهای. پنهان شدهای. دلگیری. قهری. قایم شدهای. دور شدهای. صدایم بزن. صدایم بزن «یولداش». آهسته بیا. سایهای باش حتی. انگار باش. توهم باش. ولی باش. رد شو از زاویه کور نگاههای عجولم. رد شو از طاق ِ باز ِ درهای سبز. در انتهای سالن طویل، بایست به شستن و خشک کردن و چیدن و مرتب کردن و پک کردن پنسها و دسته بیستوریها و پنستها و اکارتورها و قیچیها … آنقدر خاموش باش تا یادم برود هستی. آنقدر محو باش تا نبینمت.
ولی باش.
باش.
صدایم بزن «یولداش»
نمیشود. نیستی. گُمن کردهام. گُم شدهای. رخت بستهای از خیالم. از ذهنم. دور شدهای. ترک کردهای این سینه فراموشکار بیوفای بیانصاف را. نمیشود. نمیآیی. نمیخواهی. ناهید میگوید دیشب خوابت را دیده است. صدیقه دیشب خوابت را دیده است. دیروز بچهها کنارت بودهاند. امروز برای بدرقهات آمده بودند. اینجا من ماندهام و درد که خاکسترم میکند. رنج که بیمارم میکند. حسرت که دیوانهام میکند. بغض که گرد میشود، بزرگ میشود. گُنده میشود توی گلویم، سینهام. دلم میترکد از این همه سنگینی. سترگی. سنگدل. بیا. دستهایم را بگیر. دستت را بگذار روی قلبم. از نالههای شبانهام گریه کن.
صدایم بزن «یولداش».
قهر نباش.
باش. قهر نباش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نشستهام سه ساعت تمام، تمام سیدیهای تلنبار داخل جعبه را هی یکی یکی گشتهام تا آن فیلمهایی که آن سال عید توی اتاق عمل گرفته بودم و شاملی هم بود پیدا کنم.
خدایا.
پیدایش میکنم. اما حتی توی فیلم هم آنقدر ساکت است و آنقدر سر به زیر و آنقدر محو که نمیبینمش. نمیبینمش
نیست انگار.
نبوده است انگار.
** بانوی من. بانوی عطر و آینه (+) امروز مهمانی داشت. مهمانی. مهربانی.