موتیفات آخرین ماه بهار ۸۹

۱. «قبلاً هم در جوابتان نوشته بودم؛ به حرف‌های کسانی که درگیر جریانات نبوده‌اند و دستی از دور بر آتش داشته‌اند دل ندهید. به روایت افرادی هم که خود روزی از مسببین واقعه بوده‌اند و امروز مسئله‌ای را می‌آفرینند تا شاید چیزی دیگر را بپوشانند اعتماد نکنید. از اینها بگذزیم، حقیقت مسلم کدامست؟»

خسرو دوامی/هتل مارکوپولو/رودخانه‌ی تمبی/ص۲۳

 [ممنون آقای خصوصی‌نویس قهار بابت این انتخاب خوب.]

۲. بالاخره، روز جمعه، همراه محدثه و ظریفه و اقدس رفتیم شهرستان محل تولد و زندگی و دفن خانم شاملی در خلال مسیر کوتاه، دل‌م که بی‌قرار بود را آرام می‌کردم و سعی می‌کردم به اعصاب‌م مسلط باشم. از خدا خواستم به من آرامشی عطا کند که می‌دانستم اگر نداشته باشم با دیدن مادر و خواهران او، در هم خواهم شکست. در تمام یک ساعتی که نشستیم، قرار عجیبی داشتم. نه که گریه نکنم، گریه می‌کردم و در صورت مادر و خواهرهایش دنبال نشانه‌ای، شباهتی بودم تا قلب‌ تشنه‌ام آرام بگیرد. نبود.

وسط مراسم، وقتی اشک نبود و آه بود که در سینه حجیم می‌شد، گفتم چه می‌شود بیایی به خواب من هم؟

۳. جمعه دعوت بودم برای افتتاح مطب شوهر دکتر لادن. بعد از دو سال، قرار بود لادن عزیزم را ببینم و البته دختر قشنگ و شیطان بلایش را که با آن پیراهن ساتن و تور بنفش و کفش‌های سگک‌دار سیاه وسط سالن می‌چرخید و با خودش بلند بلند صحبت می‌کرد. از دیدار با لادن خوشحال شدم. خیلی. ولی وقتی گفت در مورد دو تن از نزدیکانش، تشخیص سرطان داده شده است و رگ‌ها، سفیدی‌ چشمهایش را سرخ کردند، گرم که شد پشت چشم‌ها، انگار دستی بزرگ و کینه‌توز قلبم‌ را فشرده باشد، تاب نیاوردم و برگشتم خانه.

۴. نصفه‌های شب بود که کسی به شانه‌ام می‌زد تا بیدارم کند. آرام. صدایم می‌زد که بیدار شوم. که آمده است. صدایش را به وضوح می‌شنیدم. و نور شدیدی که تمام اتاق را روشن کرده بود. بی اینکه به موجودی که کنار تختم ایستاده بود نگاه کنم، با اینکه دانستم کیست، سریع چشمانم را بستم و لحاف را تا بینی‌ام بالا کشیدم و شروع کردم به «قدر» خواندن. رفت.

۵. امروز تولد علی‌اکبر بود. ولی جشن تولدش را دیشب برگزار نمودیم. بس که این پسر مثل تمام خاندان جعفری، پر انرژی می‌باشد و شلوغ می‌باشد و یک‌جا بند نمی‌شود، نمی‌توانم توی بغل‌م نگه‌دارمش. زورم نمی‌رسد به این فسقلی که وارد دومین سال زندگی‌اش شد. و تماشای رقصیدن الهه و مهدیه که زور می‌زدند تا مثل دختر رقاص «گل‌پری جون» به تن و هیکل‌ ریزشان قوس و قر بریزند و نمی‌توانستند و آن تقلای شیرین به نشاطم می‌آورد. و عجیب بود که هیچ علاقه‌ و پژواکی از تمایل به رقص در من ایجاد نمی‌شد. گویی سایه‌ای سنگین، بر شادمانی‌هایم گسترده شده باشد.

دیر وقت بود که آن یکی زهرا اس.ام.اس زد و شماره تلفن جدید این یکی زهرا را برایم فرستاد. بیشتر از سه هفته بود که تلفن همراهش خاموش بود و منزل مادرش هم جواب نمی‌دادند و دوستان دیگر هم بی‌خبر بودند و کلاً به واسطه‌ خانم شاملی حساس شده‌ام به دوستانم و کلافه بودم که مبادا، مبادا … بعد با آن یکی زهرا قرار گذاشته بودیم تا سر و کله‌ این یکی زهرا پیدا شد، اول یک دو جین فحش بارش کنیم و بعد. ولی صدایش را که شنیدم، آنقدر هول شدم و خوشحال که یادم رفت فحش بدهم. تازه تنها فحش آبدار دو پهلویی که بلدم همان لفظ قدیم «اشّک» [خر به زبان ترکی] است که خوب بین من و زهرا عین لفظ غلیظ «دوستت دارم هوار تا»ست! لذا اثر نکرد و دلم هم خنک نشد!

۶. امروز هم، بعد از شانزده ماه، رفتم دندان‌پزشک و خودم را آماده کرده بودم سرم غر بزند که چرا دیر رفتم ولی جناب دکتر خوبم کلی ذوق کرد که وضعیت دندان‌هایم با توجه به کورتون‌هایی که پارسال مصرف کردم، خوب بود و شدیداً رضایت‌بخش که خودم هم عین دیوانه‌ها از ذوق فرت و فرت نیش‌ام باز می‌شد!

چون پولی که برداشته بودم برای مخارج دندان‌پزشکی، تقریباً دست‌نخورده ماند، با تسبیح رفتیم کتابفروشی و علی‌رغم تحریم فرهنگی که داشتم [با خودم عهد کرده بودم تا کتاب‌های نخوانده‌ام را تمام نکرده‌ام، کتابی نخرم] مقداری کتاب ابتیاع فرمودیم و خلاصه، دم ِ خودمان گرم!

فنگ‌شویی، در انتظار گودو، فیل [داستانک‌های فلسفی برشت] و من هشتمین نفر آن هفت نفرم و به سفارش آقای فروشنده: داستان‌های فلسفی جهان را خریدم امروز!

کتاب‌فروشی که رفتیم، بیشتر کتاب‌های کودک و نوجوان داشت که تسبیح می‌خواست برای شاگردانش بخرد، برای همین، همین چند تا به درد بخورش را برداشتم. البته کتاب خوب خیلی داشت، ولی من خوانده بودم‌! لذا نخریدم!

۷. امروز چندتایی اس.ام.اس با جناب تیچر خوب‌ام، جناب آقای غمسوار رد و بدل فرمودیم که دیدم ای دل غافل انگلیش‌مان شدیداً افت نموده می‌باشد، لذا تصمیم گرفتیم شروع کنیم به خودآموزی حداقل یکی دو ساعت در روز. اگر زد و همراه احمدرضا و بر و بچ رفتیم هلند پیش رویا جون، مجبور نشوم منت این آقای توسلی را بکشم که!

۸. آها داشت یادم می‌رفت: همین مانده بود که عموهای فیتیله‌ای هم بزنند زیر آواز : سوسن خانوم! ابرو کمون!

والله!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.