نه اینکه ندانسته باشم. میدانستم. از همان اول شبی که برخلاف شبهای قبل، زود برگشت خانه، حس کردم که مثل همیشه نیست. حتی آن لبخندش موقعی که در را به رویش باز کردم، حتی آن دستی که دور کمرم حلقه شد هم داد میزد که خبری هست. بیخود هم نبود که لباسهایش را پرت نکرده بود روی کاناپه و تخت. حتی اینکه وقتی خواست سیگاری بکشد و از من خواست برایش زیر سیگاری بیاورم هم مشکوک بود. به روی خودم نیاوردم. شام را کشیدیم توی بشقابهای چینی که هدیهی مادرش بود و گلهای زرد طلایی داشتند و رفتیم نشستیم جلوی تلویزیون و موقع شام و تماشای تلویزیون هم آنطور که از بوی غذا و طعم غذا و رنگ غذا و پخت غذا تعریف میکرد و با ولع قاشق سر پُر را میبرد سمت دهان نیمه پُرش و بعد قلب قلب آب میخورد تا برود پایین، حس بدی بهم دست داد ولی باز هم به روی خودم نیاوردم و با اینکه دوست نداشتم ولی ترجیح دادم حالا که بعد از ماهها اینطور بشاش و سرزنده است، علیرغم میل باطنیام، تکرار مسابقه فوتبال را با هم تماشا کنیم. سرم را تکیه دادم به سینهاش و گذاشتم با موهایم بازی کند و شانههایم را نوازش کند. برایش سیب پوست کندم و با هم خوردیم. خیلی خوب بود. با اینکه شک کرده بودم ولی آنقدر مهربان شده بود و آنقدر دلم برای لبخندها و نوازشهایش تنگ شده بود که نخواستم اوقاتش را تلخ کنم. حتی وقتی ازش خواستم مرا بلند کند و ببرد سمت اتاق خواب هم ته دلم تلخ بود و مردد بودم، ولی وقتی با اشتیاق بلندم کرد و درست مثل ماههای اول ازدواج روی دستهایش گرفت و تلوخوران مرا برد سمت دستشویی و گفت اول دندانهایت را مسواک بزن بعد بریم لالا، با صدای بلند خندیدم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. چقدر خوشبخت بودم.
یک چند روزی به این منوال گذشت: هر شب سر وقت میرسید خانه. با هم شام میخوردیم و گپ میزدیم و مثل روزهای اول زندگیامان از بوسیدن و نوازش کردن همدیگر سیر نمیشدیم. مثل همان روزها، ساعتهای آخر روز را با دلهره و اشتیاق شیرینی تحمل میکردم تا صدای زنگ در را بشنوم و در را برایش باز کنم و دستهایش دور کمرم حلقه بزنند. اینکه به خاطر بیاورم از چه غذاهایی بیشتر خوشش میآید یا از چه رنگ لباسی سخت نبود. روز بعدش چندتایی شمع گچی گرفتم و آباژور را تعمیر کردم و رویهی مبلها را شستم و اطو زدم. رومیزی را آهار زدم و شمعدان برنجی را از بین خرت و پرتهای زیر پله پیدا کردم و برق انداختم. حتی به خاطر آوردم که از کدام آبخوریها و فنجانها و قاشقها و بشقابهایی بیشتر خوشش میآمد. میدانستم خبری است ولی دوست نداشتم به خاطر احساسی تلخ و مردد، اینطور مهربانیها و اشتیاق را کور کنم. از گردنش آویزان میشدم و بو میکشیدم.
حتی عصر روز چهارم که زنگ زد تا آماده بشوم شام را برویم بیرون، تعجب نکردم. اشک جمع شد توی چشمهایم و قلبم تند زد و نوک انگشتانم یخ شدند. سریع دوش گرفتم. مانتوی ارغوانی با آن منگولههای طلایی را پوشیدم و تا ساعت هشت که زنگ در به صدا در بیاید، لبها و گونهها و گوشه بالایی چشمهایم را با رنگ ارغوانی ملایمی آرایش کردم.
مطمئناً هیچ زنی به مردی که او را بعد از ماهها سرسنگینی و سردی روابط میبرد به بهترین رستوران شهر و در نور سبک و بلوطی رنگی، میان رقص موسیقی آبنما و پیانو، مهمانت میکند به لبخند و بوسههای یواشکی و حلقه پاها زیر میز و خیره شدنهای عاشقانه، شک نمیکند. من هم شک نکردم. شب چهارم بود.
رستوران بالای تپهای بود که با درختان سپیدار و شمشاد احاطه شده بود. بوی یاسهای سفید باغ پیرامون رستوران را آکنده بود. در مسیر شنی، لابلای درختها بازویش را گرفته بودم. شب آرامی بود و آسمان کبود یکدست بود بدون ابر. مست لذت بودم و سرخوش از عشق. به آرامی به سمت انتهای باغ، که پلههای سنگی بزرگ و شیبدار مارپیچی داشت به پایین تپه و به محوطه برهنه و پرتی که در چند صد متری میرسید به جاده و رودخانهای که دیگر سالها بود از کم آبی، خشک شده بود حرکت کردیم. ترجیح دادیم صحبت نکنیم. باد خنکی هراسان میان شاخهها میچرخید و قطرات ریز آبی را که از کاسه آبنما دزدیده بود میپاشید به صورتمان منگولهای را میان انگشتانم پیچیده بودم و بازویش را گرفته بودم.
باید حدس میزدم. اگر کمی باهوش بودم میتوانستم حدس بزنم که اینطور ناگهان مهربان شدنها، چندان هم بیدلیل و علت که نمیتوانست باشد. وقتی بالای پلهها، یکهو دستش را انداخت دور کمرم و مرا کشید سمت خودش و آنطور دیوانهوار شروع کرد به بوسیدنم. باید شک میکردم. شک نکردم. غرق لذت بودم. مست بودم. حتی وقتی پاشنه کفشم گیر کرد لای دو تا سنگی که کنار هم داخل ماسهها و شنها فرو کرده بودند و لغزنده و سست بودند، نترسیدم. همانطور که از کمر به پشت خم شده بودم و تکیه داده بودم به دستهایش، انگشتانش را از هم باز کرد. جیغ زدم و دست انداختم به یقه کتش. دستم را گرفت و به شدت از خودش جدا کرد. پاشنه کفشم گیر کرده بود و تمام سنگینیام به سمت پشتم بود. پاشنه شکست و من معلق زدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* گیریم که سیب، بوسه بود. گیریم که ابلیس، بوسه بود. گیریم که …
** گیریم که این عکسهای ماهایا پطروسیان باشد در فرانسه (+). گیریم که ماهایا ارمنی است و گیریم که آنجا فرانسه است و گیریم که ماهایا محجب است، خوب که چی؟