با مریم رفتیم تماشای «هیچ». اینجا (+) که خواندم، مشتاق شدم ببینماش. فیلم «هیچ» دقیقاً آن چیزی بود که نیاز داشتم به تماشایش. لذتی تلخ و گزنده از تماشای فیلمی چون هیچ، تنها با تماشای «بید مجنون» و «آواز گنجشکها» به من دست داده بود. لذتی که دقایقی چند، حتی یادم رفت دارد تیتراژ پایانیی فیلم پخش میشود و دیگر وقت آن است که سالن را ترک کنم. لذت مشمئز کننده و تحسینآمیزی که میتواند مثلاً با خواندن رمان «کوری» به شما دست بدهد. در واقع، نه اینکه چون مهدی هاشمی و پانتهآ بهرام بازیگران خبره این فیلم باشند، تمام فیلم در همان کلمهای که به عنوان «نام» فیلم انتخاب شده است تا مخیلهای که بنیان فیلنامهاش را ریخته است، همه و همه، حتی بازی روان پسران محترم خانوم، چنان زنجیروار احاطهات میکنند که ناگهان حس میکنی داری در «هیچ» زندگی میکنی.
هیچ ارزش این را دارد که چندباره به تماشایش بنشینی و هیچ حواست نباشد به س.ک.س و گ.وزها(+).
و این روزها، سحرگاهان و ظهرگاهانم را، دقیقاً آن بیست دقیقه رفت و آمد بین محل کار و منزل را، با خواندن نمایشنامهی «در انتظار گودو» سپری میکنم. و دقیقاً آن چیزی است که نیاز داشتم به خواندنش!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بید مجنونم (+)
** آواز گنجشکها (+)