اندر احوالات جن مردادی!

اصلاً همه‌اش تقصیر این هوشنگ خان است که هی نوستالژی‌ کوچه‌های کاهگلی و دیوارهای بلند و آشپزخانه‌های قدیمی با آن دیگ‌های مسی و بشقاب‌های گل مرغی و تُنگ‌های دوغ و گل‌پر را می‌ریزد توی کاسه‌ سر آدم که تاب این گرمای لعنتی‌ کُشنده را ندارد. هی زیر و رو می‌کند آدم را بین آن همه تشنجات مغناطیس‌ گونهٔ جملاتی که بی‌هیچ ترحمی، انگار خلق شده‌اند برای در هم ریختن ِ اعصابت!

حالا اگر تو هم، سوسنی باشی که هیچ گوشه‌ تشک و ملافه‌اش خُنک نیست، مثل بچه‌گی‌ها که هی پاهایمان را به هر گوشه‌ای دراز می‌کردیم تا شاید آن خنکای گزنده و شیرین بخزد زیر پوستمان، هر چی پشتک و وارو می‌زند، جز گرمای لهیده و نمور گیرش نمی‌آید و هی از تخت می‌خزد پایین و روی فرش ِ تُنُک دراز به دراز به اقسام وجوه می‌افتد و زورش نمی‌رسد به نگاه‌داشتن هوارتا صفحه کتاب دانلود شده‌ پرینت شده و باز بلند می‌شود تکیه می‌دهد به تخت و بعد هی خودش را با بادبزنی که هدیه‌ نیما کدیور است باد می‌زند و هی به اس.ام.اس آقای همسر جواب می‌دهد و هی آب می‌خورد که گرم شده است و تهوع‌آور، هی دو سه جمله‌ بی‌نهایت بی‌سر و ته از این جن‌نامه را قورت می‌دهد و بعد «خود گویی و خود خندی»های صدا و سیما را تماشا می‌کند که هی می‌گویند این استخری چقدر تیکه می‌باشد و چقدر هنرمند می‌باشد که دو تا نقش عین هم در دو سریال ِ عین هم [در پیت] را متفاوت درآورده می‌باشد و هی این کنترل ریموت را توی دستش عین هفت‌تیرهای ششلول‌بندهای «خوب، بد، زشت» می‌چرخاند و بعد خودش را می‌کشاند تا زیر درخت انجیر که مگر کمی خنک بشود که نمی‌شود. گل‌ها از زور گرما برگ‌هاشان زرد شده‌اند از حالا و دلش می‌گیرد و بلند می‌شود خودش را می‌رساند توی اتاق و می‌اندازد روی تخت و ماشین‌وار فشارسنج را می‌بندد به بازویش و فشارش را چک می‌کند و نفسش بالا نمی‌آید و هی به خودش دلداری می‌دهد «که این نیز بگذرد …» که مگر بگذرد … دیگر هیچی …

اصلاً همه‌اش تقصیر این کارگرهاست که ریخته‌اند کوچه‌ ما را کنده‌اند تا من نتوانم بروم بیرون بگردم! که هی الکی می‌آیند دو سه متری می‌کَنَند و هی آب یخ می‌خواهند و شربت و چایی و بچه‌های کوچه خاک و خُلی می‌شوند و علی جیغ ِ زن‌داداشم را در می‌آورد و من از خواب می‌پرم و قلبم مثل چی می‌زند و بدخواب می‌شوم تا خود صبح. نه تا خود خود صبح. ولی بدخواب که می‌شوم! تازه! بدنم درد می‌کند.

دردش، نه که طبیعی نباشد، هست. شدید است. کوفته‌ام. ولی خوب، دلم سینما می‌خواهد و بستنی با تکه‌های گردو و کاکائو. بعد دلم می‌خواهد بروم خرید. هی توی فروشگاه بچرخم و چرخ‌دستی را پُر کنم و حسابم را خالی. این روزها، برخلاف این همه مدت از زندگی‌ام، میل عجیبی دارم به تماشا کردن فروشگاه‌های لوازم خانگی. هی انتخاب بهترین لوازم. که هم کار کردن باهاشان راحت باشد و هم تمیز کردنشان سخت نباشد و هم شیک باشند و هم ارزان! هی جلویشان بایستم و تماشا کنم. «بایستم» و تماشا کنم.

دلم پاییز می‌خواهد… دلم برگ‌ریز مهر و آبان می‌خواهد و نم آذر … دل‌م عصرهای تاریک و روزهای کوتاه پاییزی می‌خواهد که شام را بیرون بخورد. توی رستوران‌های لب تا لب پُر، پشت شیشه‌های بخار گرفته مملو از چترهای رنگی رنگی. سوپ داغ خامه‌ای. دوغ‌های لیوانی‌«ناملی». پیتزا بخورد. یا هم نه. هات داگ. شنیسل… یا هم نه. کباب بخورد. داغ با توده‌ سفید رنگی از کره روی برنج. کبابِ برگ. کبابِ اسقره!

اصلاً همه‌اش تقصیر این هوشنگ است که هی با جملات بی‌سر و ته کتاب اجق‌وجق‌ روی مُخ خسته‌ من راه می‌رود توی این گرمای کشنده‌ مرداد ماه هشتاد و نهی که هستیم … که خدایا کی بشود تمام بشود …

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* از دیشب که بدخواب شدم، تا امروز ظهر موفق شدم دو هزار و خورده‌ای اس.ام.اس رد و بدل شده میان من و جناب همسر در دو ماه ِ گذشته را «پاک» کنم! تازه نه‌صد و خورده‌ای از آن مهم‌هایش باقی مانده است! بعد هی گوشی‌ بینوا هنگ می‌کرد از گرما و زور این پاک شدگی! هی من استراحت می‌دادم بهش، بعد دوباره… همه‌اش تقصیر هوشنگ است دیگر…

** مگر چند تا هوشنگ داریم که گلشیری هم باشد و جن‌نامه هم نوشته باشد؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.