این ام.اس هر چه که هست، از این جهت که بسیار بسیار غیرقابل پیشبینی است، خیلی تو دلبُرو میشود. یعنی ممکن نیست بتوانی دستش را بخوانی که اینبار که خواست کلهپات کند چه شکلی خواهی شد؟ از سر ِ صدق و صفا هم یک نموره نور امیدی، کورسویی از انرژی را برایت باقی میگذارد تا یکوقت برای همیشه از صحنه رقابتش خارج نشوی!
یعنی یک رقیب و مبارز و شوالیه واقعی است. مینشیند روی سینهات و تیزی را میلغزاند روی گلوگاهت و دندانهایش را به هم فشار میدهد و چندتایی فحش از آب گذشته هم نثار ارواح باقیات میکند و وقتی که حسابی نفست را به شماره انداخت و لرزه به جانت و تمام سیستمهای داخلیات را ریخت به هم، ناگهان تیزیاش را غلاف میکند، از روی سینهات بلند میشود. جوانمردانه دستت را میگیرد و کمک میکند روی پاهایت بایستی و تمام گرد و خاک لباس و سر و صورتت را میتکاند و چند ضربه کوچولوی مردانه میزند به کتفت و سوت میزند برایت صندلی بیاورند و اشتهایت را با انواع و اقسام خوردنیها و نوشیدنیهایی که تا نیم ساعت پیش اصلاً روحت از ایشان خبر نداشت، تحریک میکند. اصلاً ام.اس یک همچون شوالیهای میباشد که نوشتم!
بعد، این ابراز محبتهای گاهبهگاهش، به قدری شگفتانگیز است که در وصف نمیگنجد. آنقدر خوب بلد است به قول ِ بر و بچ، سورپرایزت کند که تمام هیکلت «کف» کند. هر بار هم یک مدلی، روشی، متد جدیدی را انتخاب میکند و نمیگذارد بهت بد بگذرد.
البته همین امروز که داشتم بهش فکر میکردم، به این نتیجه هم رسیدم که این بابا آنقدر خوب از عهده بینوا کردن مخاطب بینوایش برمیآید که تا مدتها طرف فکر میکند، مثلاً اینکه میگویند او زمانی میتوانسته است راه برود، بدود یا حتی برقصد، از آن دست دروغهای خواهر مادر ندار سریالهای تابستانی است! لذا به ریش خودش هم چه بسا بخندد! برای همین هم هست که تا دستت را میگیرد و بلندت میکند و آن بارقه بینظیر بهبودی و توانمندی احتمالی را نثار روانت میکند، دست و پایت را گُم میکنی و نمیدانی با چه زبانی از مهربانیهایش تشکر کنی و حتی وعده سر خرمن جبرانشان را هم بدهی و شامی، ناهاری، جایی هم دعوتش کنی.
خوب هر چه باشد، آدم با شوالیه جماعت که زیاد نشست و برخاست داشته باشد، همخو که میشود! حالا گیرم که رنگشان به مزاجمان سازگار نیامده باشد. نمکی گفتهاند، نانی گفتهاند… نمیشود که!