دوست دارم این روزها را. این ساعتهای کشدار را، این لحظههای وارونگی را. این گاه به گاه در خلسه فرو شدنها را، تصویرهای درخشانِ مه آلوده را. این روزها که زیباتر شدهام و سرزندهتر. که نیروی عظیم عشق را لمس میکنم که دارم برای تو، برای لحظههای دلنشین با تو بودن، ثانیه شماری میکنم را دوست دارم. و نگران نیستم برای ماهها و سالهای پیش رو. برای تمام صد سال با هم زندگی کردنمان. نگران نیستم.
سختیها و تلخیها ممکن و ناممکن را ریختهام در دامن خدایی که دوباره هر شب برایم سیب میآورد و شادی گرفتهام به جایش. نشاط. که صدایت بریزد در جانم. خنده شوی و من سر ذوق بیایم. که شوق در من شعلهور شود. که جان بگیرم در این روزهای نقاهت که هنوز ضعف دارم و هنوز مانده است تا در قدمهایم قدرت پیشین را حس کنم. که بدون ترس از سقوط، گام بردارم. که هنوز خستهام و نای ایستادنهای طولانی را ندارم.
اما، تو که باشی، کنارم که باشی، آن طور مهربان و صبور که شانههایم را گرفته باشی، دیگر هیچ رخوتی، هیچ ضعفی، قدمهای مرا نخواهد لرزاند. ترس از هیچ افتادنی، قلبم را به تپش نخواهد انداخت.
دوست دارم این شمارش معکوس روزهای مانده را. این دلهرهی شیرین را که مبادا چیزی را جا بگذارم. یادم برود که «مکس و ماری» را بیاورم بنشینیم تماشا کنیم. یا فلان فیلم را. فلان کتاب را. که چه و چه را بردارم برای تو. که کِی بنشینم برای بستن چمدان. که هی یادم میافتد فلان را نگرفتهام و فلان را بگیرم خوب است. که یک ماه شد یعنی که زل نزدهام توی سیاهیی چشمانت؟ یک ماه شد یعنی که دستم را رها نکردهام میان سینهات؟ که سر نگذاشتهام روی شانهات؟ که بغض نکردهام از شدت حبّ؟
یعنی سیر میشوم؟ یعنی میشود سیر شوم در این چند روزی که کنارت خواهم بود؟ صبحها بدرقهات خواهم کرد بروی سر کار، که بروی تا عصر نمیدانم ساعت ِ چند که تاب نیاوری و با سر بدَوی بیایی خانه که من پشت در، پشت پنجره، پشت این همه دیوار عبوس بلند، منتظرت هستم. با دلی دیوانهوار در تپش. که پلهها را دو تا یکی کنی و در را باز کنم به رویت که خستهای و روزه نایی نگذاشته است برایت. که چشمانت از دیدنم گرد شود و خنده بنشیند روی لبهایت [یکوری] که دستهایم را حلقه کنم دور گردنت. که چه کُند و کُشنده خواهند گذشت آن ساعتهای نبودنت در تمام ِ یک هفتهی آینده. تا شیرین شود کامم از حضورت،
شبهای زیبای تهران که برویم قدم بزنیم. حرف بزنیم. آن همه حرف ناگفته، ناشنیده. بعد، آنقدر زود بشود آخرین روز و آخرین ساعت و آخرین لحظه. که … بگذار فکرش را نکنیم. بگذار بماند منتظر. که میرسدد یا نه، گریه میکنم یا نه. بگذار بماند.
این روزها، این ساعتهای واژگون را دوست دارم. این تعلیق ِ جانفرسا را. تعلیق طاقتفرسا. این احساسات متناقض از نگرانی و شوق را. این روزها را که تا میگویم «سلام» میخندی و خندهات خون را میجهاند زیر ِ پوست ِ خستهام. میفشاند در رگهای فرتوت ِ جانم. که خستگی را دور میکند از تنم. روحم. که خندهات، شتلق شتلق بال در بال کوفتن دستهای درنای عاشق را میماند، دوان دوان بر آب دریاچهای، تالابی واله، به شوق پرواز. تماشا باید.
تماشا باید …