یک چیزی را جا گذاشتهام انگار. دلم قرص نیست. دستم به کار نمیرود. و نه هر کاری. هر کاری که برای من باشد و تو. کرختم. انگار که عین بروبچ رابین هود، وزنه بسته باشند به پایم. پای چپم. ترجیحاً. روزها میخوابم و شبها میخوابم. چیزی تزریق شده است در رگ روحم که اینطور نئشهام. تا خماری. دست گذاشتهام روی دست و میخواهم این ماه مبارک تمام بشود [عجیب است]، نمیشود. کِش آمدهاند روزها بیشک که تمام نمیشود. اگر هم تمام بشود، دلم قرص نیست چرا؟ میدانی تو؟
من اما فرصت نمیخواهم. زمان هم نمیخواهم. گذشتی در میان نیست حتی، تدبیری هم. چیزی میخواهم خارج از این مونولوگی که «انسی» گفت. همین حالا. چیزی میخواهم با رنگ و بویی دیگر. فرصت مرا تنبل میکند. زمان خوابم میکند. گذشت، سنگین میکندم، تدبیر قصه لَنگ بیدر و پیکری است که شده است دستاویز. دست میآویزند به این. بیپروا. لوث شده است. لوس حتی. من چیزی بزرگتر، رنگینتر، سنگینتر میخواهم. بیاندازم گردن شهریور به نیمه رسیده و بوی تُند پاییز که پیچیده در رگ زمان؟ و باز هم زمان؟
چرا گرما هست هنوز؟
اتاقت را بگرد. زیر و روی تخت را هم. قفسههای کتابخانهات را. لای لباسهایت را. پشت پردهای که سرشاخههای لُختی پشتش رو به آسمانند. گوشههای تنگ دلت را بگرد. چیزی جا گذاشتهام انگار. چرا دلم قرص نیست؟
چیزی را جسته و ناجسته، گم کردهام. میدانی؟ برای یافتن چیزی آمده بودم انگار که فرصت نکردهام بیابم و شاید یافتهام و فرصت نکردهام بفهمم. باز هم فرصت؟ خواستهام بشناسم و نشناختهام. حس غریبی است. حس آدمی که بلد بوده است خیلی و نتوانسته است ورقهاش را خوب پُر کند. یا هم سرش را بیهوا بلند کرده است و چشمش افتاده است توی چشمهای کسی که با هوا سرش را برگردانده است سمتش و بعد کسی دیگر با خودکار قرمزش، بالای ورقهاش چیزی نوشته باشد که خیلی بد است. یا هم آنقدر گفتهاند بد است که خیال میکند بد است. به هر حال بد است. من یک همچون حسی دارم. دقیقاً چند روزی است این حس بد لعنتی نشسته است یک گوشه دنجی درست وسط سینهام و گِرد شده است دور دلم و فشارش میدهد لعنتی. لعنتی.
چرا سردم هست هنوز؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اینجا (+) را از اینجا (+) یافتهام. و عکسهایش را نوشیدهام.
** میگویند این کلیسا (+) را با استخوان چهل هزار مسلمان ساختهاند … هنرمندانه است، وقتی هنر با کینه همراهی میکند. وقتی هنرمند، کینهتوز میشود …
*** میگوید: «سرباز جوان! یک دوست در واقع دشمنیه که هنوز حمله نکرده.» (+)