گفته بودم دلم برای ابر تنگ شده است؟ برای سیل مواج بال بال زن پرستوهای مهاجر حتی؟ که دلم برای شب و ماه و ستارههایش دلتنگم؟ که دلم شبهای خنک ِ تابستانهای دور دست را میخواهد و حیاط مفروش را و بازیهای شرورانه و موذیانهی برادرهایم را با فکر و ذهن کودکم؟ که بگویند خدا ابر است و ابر همان خداست؟ که با آن ساعت کامپیوتریاشان سر کارم بگذارند و پیام بفرستند به آن ستاره در امتداد انگشت سبابهاشان و جواب بگیرند؟ در عرض دو ثانیه؟ من انگشت به دهان تماشا کنم. و همه را مدیون آن کتابها و مجلهها بدانم که آنها بلدند بخوانند و من نه؟
داشتم از دلتنگیام میگفتم. که دلم برای آسمان تنگ شده است به واقع کلمه. تنها آسمان. چقدر شده است که دیگر تماشایش نکردهام؟ ابرهایش را وقت ِ غروب. وقت طلوع. ستارههایش را توی شبهای صاف آبی درباریاش؟ [این را کجا شنیده بودم؟] چقدر شده است که مجبور بودهام حواسم باشد به زیر پاهایم؟ که مبادا گود شود یکهو، یا هم برآمده؟ که حتی نشده است ویترین مغازهها را تماشا کنم حتی؟ یا صورت آدمهایی که از کنارمان میگذرند. عبوس، روشن. تیره، کبود حتی؟
خاکی شدهام. از جنس ِ زمین. دور شدهام از بلند، آسمان.
دیگر دستام را نگیر. گرم و مطمئن میان دستت. امین. مهربان. رها کن با خودم باشم. دستام را که میگیری، باید حواست باشد به زمین زیر پایمان که گود نشود یکهو، برآمده، تَنگ، لیز … ناهموار. یکی از ما، با آسمان باید بماند. باید آسمان را بلد باشد. حواسش باشد به رنگ معلق خورشید در ابر. به چشمک ِعجول ستارهای که سالها و سالها پیش شاید مُرده باشد. به تکه تکه شدن ماه. به طلوع. به غروب. دستم را رها کن. حواست باشد به صورتها. آدمها. ویترین مغازهها، رنگها و نیرنگها.
نیرنگها.
[حواسات باشد به نیرنگهایی که به اسم مهربانی سایه میاندازند به چشمهایم/یت.]
داشتم از آسمان میگفتم. هنوز هم آبی است؟ از همان آبیهای یکریز و همگن ِ درخشانی که بالای سرم بود وقتی مدینه بودم؟ هنوز هم ابرها همان شکلهایی را دارند که در کتاب حغرافیا خوانده بودیم؟ که اسمهاشان سخت بود؟ هنوز هم ماه شکل عوض میکند؟ از باریکهای به شکمبهای؟ هنوز هم تنهاست؟ مثل آن شعری که در دور دست از بَرَش بودم؟ [ماه پیدا بود/ ماه تنها بود/لرزیدم/ترسیدم/گریهام گرفت] هنوز هم اولش زهره پیدا میشود؟ درخشان؟ نه که اسم اعظم را بلد بود. شد ستاره. [خوش به حالش] نشد هرگز که دب اکبر را پیدا کنم و نه حتی دب اصغر را. ستاره ستاره است دیگر. حالا اگر روزی گُم شدیم در کویر [کویر؟] بلدم با ساعت پیدا کنم شمال را. جنوب را. ولی با این همه، هنوز هم شبهایی که آسمان صاف و بیابر است، ستارهها همانقدر نزدیکند که بودند؟
داشتم میگفتم دستم را نگیر. مهربان امین بیریای من. رهایم کن با خودم باشم. باید حواست به آسمان باشد. نگذار حس کنم دارم دورت میکنم از زندگی. از لذت تماشای آسمانی که نمیدانم حالا چه رنگی دارد … در این روزهای گرم ِ کشندهی تابستان. شهریور که باید خُنک شده بود تا حالا. بگذار داشته باشمت،؟بگذار «آزاد» داشته باشمت. «رها».
خوب؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* امروز دکتر باقرنیا و همسرش که دوستان خوبی هستند، صاحب دختری شدند، نازنین. اسماش را گذاشتند «سارینا». همسرش [سوپروایزر بیمارستانمان است] میگوید شنیدم باز هم عود داشتی ولی کسی نگفت ازدواج کردهای و من میخندم که وای چقدر شبیه بابایش است این دختر!
** امروز محدثهی عزیزم تصادف کرد. با ماشیناش کوبیده است به جدول خیابان. صبح کلهی سحر. باز هم کسی نگفت به من. باز هم اتفاقی که زنگ زدم و اقدس جواب داد و دلم هرّی ریخت پایین که گفت همین الآن [هفت عصر] به هوش آمده است … محدثهی عزیزم …