هر طور که حساب کنی، شگفت است که من در هفتم مهر ۸۸ این را نوشتهام و تو برای هفتم مهر نوشتهای!
ریحانه ما شانزده سال داشت!
ریحانه همهاش شانزده سال دارد. بالای سرش، داخل یک جعبه آلومینیومی پنجره دار، که پردههای توری چیندار دارد و دو سمت پنجره با روبان قرمز رنگ جمع شده است، یک عدد گلدان چینی کوچک قرار دارد که چند شاخه نیلوفر پارچهای داخلش گذاشتهاند. با یک شیشه عطر زنانه که حالا مایع داخلش سیاه و متعفن شده است و یک قطار کوتاه پوکههای خالی فشنگ. کلاشینکف!
ریحانه، همهاش شانزده سال دارد، از همان وقتی که از ترس پدر، خودش را برای بار دوم آتش زد. همان بار دومی که بار اولش پشیمان شده بود و آتش را خاموش کرده بود و بعد با خودش فکر کرده بود. اگر پدر دستهای سوختهاش را دید چه جوابی دارد بدهد، برای بار دوم خودش را آتش زد، همهاش[هنوز] شانزده ساله مانده است. ریحانه، برای من آن دختر قد بلند و زیبایی است که در عکس قدیمی خانوادگی، کنار پدرش ایستاده و دستهایش را جلوی شکمش، به هم گره زده و سرش را روی شانهاش خم کرده است. توی عکس هم هنوز شانزده ساله است.
و لابد وقتی عاشق شده بود هم شانزده سال داشت. پسر گفته بود از سربازی که برگردد ــ که برگشت ــ با مادر و خواهرانش میآیند خواستگاری. لابد ریحانه قلبش تاپ تاپ زده بود و گونههایش سرخ شده بودند. آخر فقط شانزده سال داشت. و لابد دختر همسایه هم شانزده ساله بوده. باید همسن بوده باشند. معمولاً همینطور است. پس باید با هم خیلی صمیمی هم بوده باشند که پیش او سفره دلش را باز کرده بوده که پسر برایش جوراب پارازین ساقبلند مشکی خریده است.
آن روز هم مثل همیشه در خانه تنها بود. وقتی مادر دختر همسایه در زده بود. لابد داشته برای عروسک خواهر کوچکش دامن چیندار میدوخته که صدای در را شنیده است. لابد، زن اولش خیلی با مهربانی حال او را پرسیده بوده، آخر کسی نمیتوانست پیش روی آن چشمهای کشیده درشت سیاه رنگ مهربان نباشد. بعد خواسته است داخل شود و ریحانه نگفته است نه. هیچوقت نمیگفت نه. بلد نبود. آن وقت زن از هر دری حرف زده بوده، حتی از جورابهای سیاه رنگ ساقبلندی که به پاهای لاغر ریحانه بوده. آن وقت ریحانه با شرم لبخند زده. لابد همانطور که توی عکس دستهایش را به هم گره زده، جلوی زن نشسته بوده است.
کسی هرگز نفهمید آن زن، چطور صحبت را کشانده به سربازی که چند روز پیش سر کوچه، کنار تیر چراغ برق، پاکت نسبتاً بزرگی را سپرده بوده به ریحانه. لابد ریحانه لرزیده بوده. آخر فقط شانزده سال دارد. خجالتی است و ترسو و مهربان. لابد چشمهایش گرم شدهاند. گوشه لبش لرزیده است. آنوقت زن گفته است که اگر به پسر جواب رد ندهد، ماجرا را به پدرش خواهد گفت. دختر زن همسایه هم شانزده ساله است. مثل ریحانه.
شاید مدتی توی حیاط کنار حوض کوچک سیمانی نشسته است. هوا داشته تاریک میشده که به خودش آمده. چیزی به بازگشتن پدر و مادر نمانده است. اگر وقتی رسیدند، زن همسایه توی کوچه ماجرا را بهشان بگوید؟ یا هم نه. اصلاً شب بیاید و زنگ در خانه را بزند و بخواهد با پدر صحبت کند؟ توی همین فکرها بوده که رسیده است به آشپزخانه. قابلمه روی اجاق بود. برای شام آبگوشت بار گذاشته بود. بوی اشتهاآور آبگوشت پیچیده توی دماغش. پاهایش سست شده و پای اجاق زانو زده است. حرارت شعله اجاق گونهاش را گرم کرده است. آنوقت آن فکر لعنتی به ذهنش خطور کرده. اگر پدر میفهمید؟ اگر به پسر میگفت نه؟ طاقت هیچکدام را نداشت. میمُرد. نه. طاقت نمیآورد.
بعد که دامنش گُر گرفته بوده ترسیده بود. با دستهایش خاموشش کرده بود. بعد دستهایش و دامن سوخته. با خودش فکر کرده بوده چه جوابی دارد بدهد؟ برای بار دوم میان شعلهها گم شده بود. کلید در قفل در چرخیده بود.
(+)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مدتی در بیمارستان سینا بستری شد. میان درد و عطش و مدهوشی، راز مگو را گفته بود. پسر که از سربازی برگشت، ریحانه رفته بود. پسر ده سال تمام، تمام پنجشنبههای تمام هفتههای تمام آن ده سال بر سر خاکش گریه کرد. دلش میخواست با خواهر کوچک ریحانه که کمی شبیهش بود ازدواج کند. خالهام گفت نه. و قلب ِپسر شکست. رفت و دیگر کسی او را با سری بر گریبان بالای سر ریحانه ندید.
بیست و پنج سال گذشته است. بیست و پنج سال قبل، این حادثه قلب تمام زنان و کمر تمام مردان فامیل را شکست. این اتفاق، ریحانه مهربان و دوست داشتنی را از تمام ما بچهها که به خندههایش و بغلهایش خو کرده بودیم، گرفت. و هنوز ریحانه زیبا، شانزده سال دارد.