نقد خدای ناخدا

همیشه، حوادث ناگوار، به یکباره اتفاق می‌افتند و مثل تخلیه‌ انرژی و یا تخلیه‌ بار الکتریکی، آنقدر سریع روی می‌دهند، که تا مدت‌ها، نمی‌شود درک صحیحی از ماوقع داشت.

همیشه، وقتی حادثه‌ ناگواری برایمان رُخ می‌دهد، انگار نظم جهان به هم ریخته و سهو عظیمی روی داده و قرعه‌ای اشتباهی زده شده باشد، با یک «چرا»ی غول‌پیکر و یک علامت سوال مجهز می‌شویم.

هر کدام از ما، یا شخصاً دچار بوده‌ایم یا با چنین شخصی آشناییم. اینکه، این بلا و ابتلا، «حق» ما بوده یا نه، مهم نیست. حتی مهم نیست که چقدر به «کلید اسرار» اعتقاد داشته باشیم که الزاماً هرگونه ابتلایی در این جهان، کیفری الهی است. مهم این است که بعد از دچار شدن، مسیر زندگی‌ ما چه جهتی را در پیش خواهد گرفت؟ یا، ما در برخورد با این بلا، چه رفتاری خواهیم داشت.

داستان‌های واقعی یا خیالی زیادی را در مورد انسان‌هایی که با وجودِ معلولیت و فقدان‌های بزرگ و مؤثر، تأثیرات عمیق بر هستی [خویش حتی] و انسانیت [ ِخودشان اقلاً] داشته‌اند، خوانده و شنیده‌ایم. درست مثل تمام شنیده‌ها و دیده‌ها، گمان کرده‌ایم که این انسان‌ها، «ابَر انسان» هستند و از همان ابتدای به ساکن، همین شکلی بوده‌اند و هرگز نشده است پا به پای ضعف‌ها، ترس‌هاع دریغ‌ها، لطمه‌ها، و افت و خیزهای آنها پیش برویم تا بدانیم چگونه به این نقطه از موفقیت رسیده‌اند که جز تحسین، حسی را در ما برنمی‌انگیزند.

«جونی اریکسون» (+) یکی از این افراد است که می‌گوید:«یک دقیقه به تنهایی چیست؟ فقط واحدی برای اندازه‌گیری زمان.۶۰ عددش در یک ساعت و ۱۴۴۰ عددش در یک روز وجود دارد. در سن هفده سالگی من تقریباً ۹,۰۰۰,۰۰۰ دقیقه را در زندگی پشت سر گذاشته بودم.

هر چند که در طرحی از جهان هستی، این از تمام دقایق دیگر مجزا بود در این شصت ثانیه چیزی نهفته بود که مشخص‌تر از میلیون‌ها دقیقه‌ای بود که تا به آن زمان زندگی‌ مرا ساخته بودند. …

من به خوبی تمام ریزه‌کاری‌های آن ۱۲ ثانیه را به خاطر دارم ــ ثانیه‌هایی که زندگی‌‌ مرا برای ابد عوض کردند و برای آنها کوچکترین اخطار و یا آگاهی‌ قبلی نیز وجود نداشت.»

دختر [هفده ساله‌ای]ی مثل من، مثل تو و مثل تمام انسان‌های پیرامونِ ما، صرف نظر از جنسیتشان  رویاها و افکار و باورها و مکتب‌ها و دین و مذهبشان، غرقِ لذایذ جوانی‌اش، آماده‌ شیرجه زدن در سینه‌ آبی که می‌طلبیدش. خروشان و وسوسه‌گر. آبی‌ بی‌کران. مثل جاده‌ای که فرایت می‌خواند. مثل بلندایی که می‌خواندت. مثل تمام جلوه‌های حیات که بارها و بارها تکرار شده‌اند. تکرارشان کرده‌ای. مثل قدم‌هایی که برمی‌داری. نفس‌هایی که فرو می‌دهی. چشم‌هایی که می‌بندی. لبخندهایی که می‌زنی.

ناگهان، دوازده ثانیه شتابان بر او می‌گذرد. دوازده ثانیه تا جهیدن، خمیدن و افتادن در آب [جاده، بلندی، پهنه … وسوسه] تا سیزدهمین ثانیه و دریافتِ حقیقتی که بی‌رحمانه پرده به پرده، گام به گام در حالِ رُخ نمودن است.

جونی، حادثه‌ سی‌ام ژوئیه‌ ۱۹۶۷ را به خوبی به خاطر دارد و آن‌را با نثری زیبا و روان با ما، در میان می‌گذارد. صحنه به صحنه: امیدهایی که ناامید می‌شوند، دعاهایی که مستجاب نمی‌شوند. اشک‌هایی که ریخته می‌شوند، [بی اینکه کسی باشد تا خشکشان کند یا دستمال را نگاه دارد تا در آن فین کند، ــ از متن] گیر افتاده در پیله‌ای از جنس متقال، در قاب استرایکری وارونه شدن‌های پی‌درپی را تجربه کردن. دوستی‌هایی که از هم می‌گسلند. دوستی‌هایی که پدیدار می‌شوند. آرزوهایی که هرگز برآورده نخواهند شد، عشق‌هایی که می‌میرند یا در شُرُف مُردن هستند. تلاش‌هایی برای رد یا پذیرش خداوندی که تا پیش از آن دوازده ثانیه، در جان و روحش، حضوری پُررنگ داشته است.

و بارزترین وجه این ابتلا، تلاش پیگیری است که جونی برای باور مجدد خداوند در پیش می‌گیرد. رجوع اولیه به انجیل، ناامیدی از قول و قرارهای خداوند. رجوع به اگزیستانزیالیست‌ها:سارتر، کافکا و بقیه برای یافتنِ آنچه روحِ ناآرامش را آرام کند. و رجوع دوباره به آموزه‌های انجیل: آشتی با خدا.

چیزی که با خواندن‌ِ «برج سربلند» قابل لمس و باور است این است که انسان به محض روبرو شدن با خشونت زندگی، از دست دادن نعمت‌ها و افتادن در سراشیبی، تا زمانی که پی‌درپی با «شکست» روبرو می‌شود، خدا را انکار می‌کند. انکارِ خدا، ویژگی‌ انسان‌های هوشمند ولی به غایت ضعیف است. انسان‌هایی که توانایی گریختن از بندِ آن علامت سوال بزرگ را ندارند. اما به محض اینکه تلاش برای رهایی از این بند آغاز می‌شود و قدرت همپای هوش، نمایان می‌شود و عرض اندام می‌کند تا مسیر آشفته و به هم ریخته را هموار سازد و موجود انسانی را به زندگی بازگرداند و به او «هدف» ببخشد، خدا با قدرت چشمگیری نمایان می‌شود.

«اسکار وایلد می‌نویسد: در این دنیا فقط دو تراژدی وجود دارد؛ یکی به دست نیاوردن چیزی است که آرزوی انسان است و دیگری به دست آوردن آن. به صورت دیگر، من احساس می‌کنم که فقط دو لذت در دنیا وجود دارد؛ یکی اینکه خدا به همه‌ی دعاهای انسان جواب دهد و دیگر اینکه تمام دعاها بی‌جواب بمانند. من به این نکته اعتقاد دارم چون می‌دانم که خدا از تمام احتیاجات بی‌شمار من حتی بهتر از خود من اطلاع دارد و بنابراین تحت هر شرایطی باید به او متکی بود.»

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. در گفتگویی که در صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۷ جونی با پدرش [که در توصیفی که در صفحات ابتدایی از او  به دست می‌دهد، مرد کاملی است که با «دست‌هایش» نشانه‌های ماندگار بی‌شماری از خودش برجای گذاشته است که بعد از مُردنش، او را در خاطرها حفظ خواهد کرد،] دارد، بحث جالبی در مورد خدا پیش می‌رود که بسیار زیباست. متأسفانه چون متن کتاب به صورت PDF است و تایپ کردن دو سه صفحه از آن واقعاً سخت است برایم، نتوانستم تا آن پاراگراف‌ را اینجا بیاورم.

۲. در ضمن جا دارد از متین کاشانی فرید عزیزم که زحمت اسکن و تهیه PDF، آپلود کردن کتاب را کشیده است، تشکر کنم. (لینک دانلود کتاب)

۳. اگر دوست دارید با انسانی از این دست، ملموس‌تر و واقعی‌تر، در همین ایرانِ خودمان آشنا شوید، سری به این وبلاگ (+) بزنید. هرچند گفتم که، زمان و انرژی و نیروی عظیمی صرف شده است تا این انسان بزرگوار به این درجه از موفقیت در زندگی‌ شخصی‌اش دست پیدا کند که البته به گمانم وبلاگ ظرفیت بازگویی‌اش را ندارد. کاش آیدای عزیزم، در فکر نوشتن کتابی از این دست باشد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.