پریشانیام را ندیدی در آن تاریکی که گسترده بود از شرق تا غرب. که درمانده افتاده بودم میان بازوانت که از سر تا پا، در تشنجی گریبانگیر، میترساندیام از ضعف، از وهم. از ترس حتی، میترسیدم. که تدبیر، تنپوشی بود که از تنِ ماهرویی کَنده باشی، غم را ریخته باشی، در جامی، جانپرور. ندیدی پریشانیام را، و لیکن.
آسمان پهن مانده بود سر در دامنِ ماهرویی، سپید مویی، سیاه بخت. شرّه شرّه پشیمانی میچکید از آوندهای تاک آویزانی از شهدِ زمین. نیریزهایی سر سپرده به سرگردانیهای ذراتِ حضورم. ذراتِ همواره معلقی که در تلألویی شیرگونه بر جادهها راهم میبرند، میکشانندم. سر که مینهم بر زمین. بر خاک. بر سنگ. سنگارهایی، سنگسار شده بر قامت قنوتی که بسته مانده است بر غروب، قربتً الی الله. سجده بر سجده. من تبآلودهای باشم در دامنِ رنجوری که تو باشی. شب بیدار مانده باشد تا ما. زندهداری کند تا سپیده، تا سحر. تا خوری که شیدایی شود بر گیسوانِ گندمزار. به دو گندمی که فروخت جنتِ برین؟ در سحرگاهی چُنین؟
گیرم آن جام را، جانی را که آرام بُرده است از من. گیرم که آسوده باشم سر در سودایی که بُرده از جانت قرار. قراری که آرام بود. گیرم که من از نژاده خورم و شیدایی که تویی. گیرم آن دستی را که آویزان ایستاده است بر فرقِ شبآویز. شکافته از شمال. از بزرگ و کوچک. تسبیحی که پاره افتاده باشد. دانههایش درخشان از شب، تر. من بشمارم. خیس چشمانی که ملتهب، سنگین شوند از کرشمهی درد، درد آخوری که میآشامدم از جنون. از مجنون، جامی. بگیر جانم را از قرار.
پریشانیام را ندیدی ای جان، از قرار. مجنونوار.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* عُمور، یاپراک یاپراک سارالیر! (عمر، برگ برگ زرد میشود.)
** تماشایش خالی از لطف نیست … (+)