بیا جانم … بیا!

خانه‌امان گرم است. از آن خانه‌های قدیمی‌ ساده‌ی صمیمی. از آنها که دیوارهای کلفت و سقف بلند دارند. که یک حیاط بزرگ دارند با یک حوض سیمانی‌ ترنجی که پدر با دست‌های خودش ساخته است. آبی رنگش زده‌ایم. که حیاطش باغچه دارد با بوته‌های پیر رز و درختان کهن‌ِ انجیر و آلبالو و انار. تاک هم داشتیم سایق بر این، توت هم. و درخت سیب پیوندی که نصف سیب‌هایش سبز و ترش بودند و نصف دیگرشان قرمز. تا اینجایش را به خاطر دارم، درخت‌های قبلی را مادر تعریف می‌کند، من ندیده‌ام.

گل محمدی هم داشتیم. یکی از کرت‌ها را فقط گل محمدی کاشته بودیم. بوی مست کننده‌ی نشاط‌بخش که بارها شنیده‌ایم، جز بوی گل محمدی است؟ نیست.

خانه‌امان از آن خانه‌هایی است که گرم هستند ذاتاً. صمیمی. آدم را یاد مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها می‌اندازند. با درها و پنجره‌هایی که پدر ساخته است. با آجرهایی که پدر چیده است. با درخت‌هایی که پدر کاشته است. با طاقچه‌های خوش‌ریخت. با کتابخانه و میز و صندلی‌هایی که پدر ساخته است … با خانه‌ای که بوی پدر را می‌دهد و بوی مادر را … پدربزرگ و مادربزرگ.

خانه را گرد گرفته‌ام. از بس که تا پنجره‌ها را باز می‌کنی، جای عطر یاس و گل محمدی بوی خاک و سیمان می‌توپد داخل اتاق‌ها. می‌نشیند روی رف‌های کتابخانه، روی شکمِ طاقچه‌ها، روی شمع‌های شمعدانی، آینه، روی صفحه‌ تلویزیون. روی کتاب‌ها، روی قاب‌های عکس که چیده‌ام روی طاقچه، از نیلوفر و لیلا و مهتاب و خودم و تو و مادر و پدر و نوه‌ها. همه‌ی خانه را یک هفته است که با همین دست‌های خودم گرد گرفته‌ام. برعکس همیشه که دخترها و عروس‌ها می‌آیند. خسته شده‌ام، دراز کشیده‌ام. نفس تازه کرده‌ام و دوباره شروع کرده‌ام به سابیدن و شستن و گردگیری، جارو کشیدن. اطو کردن.

که اگر می‌شد شهر را گرد می‌گرفتم، می‌سابیدم، می‌شستم … نو می‌کردم، گرم می‌کردم، صمیمی … برای خاطر «تو»یی که می‌رسی فردا، فردا که می‌نشینم در آغوشت، گرم، صمیمی … فردا که بعد از یک ماه، صدایت می‌نشیند روی تنم، روحت می‌نشیند بر جانم. فردا که مهمانِ نازنینِ چشم‌های من می‌شوی. که اگر می‌شد تمام دنیا را می‌سابیدم، می‌شستم، گرد می‌گرفتم …

تمامِ جان‌ام را … مسافر!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* در پست قبل، چون کلید «س» صفحه کلیدم دچار مشکل شده بود، موقع تایپ جا می‌افتاد. یاد Max افتادم که کلید M را کَنده بود و وقتی تایپ می‌کرد، این حرف جا می‌افتاد و هی عصبانی می‌شد و هی می‌زد تا جوهرش تمام شد!

** فیلم طبل حلبی نه که فیلم بدی باشد ها، ولی وقتی هول‌هولکی و یواشکی می‌نشینی به تماشایش، صامتش را خصوصاً، نمی‌چسبد خوب!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.