نشده بود به خانهای که ممکن است بعدها در آن زندگی کنم فکر کنم. نه اینکه هرگز پیش نیامده باشد. همیشه دلم از این خانههای حیاطدار میخواست. از آنها که بشود باغچه داشت، درخت داشت. گُل کاشت. بعد دو تا صندلی داشت، از آنها که تا میشوند. با یک میز کوچولو. گذاشت یک گوشه حیاط و عصرها که از آب دادن به باغچه فارغ شدم، سرویس چایخوری را بیاورم بگذارم و بنشینم، با دوستی، آشنایی به نوشیدنِ چای. [خوب میدانی که! آن موقع که چشمم آب نمیخورد دعاهایم توی امامزادهها مستجاب شود و شوهردار بشوم! جلّالخالق!] در مورد اتفاقات مهم حرف بزنیم و از طعمِ چای و شکلات یا بیسکویت احیاناً. از خنک شدنِ ناگهانیی هوا، از هجوم ابرها. از هر چیزی. از هر دری. سخنی.
بعد یکبار هم نشستیم و به مزاح، همراه سیب و تسبیح نقشه یک خانهی عجیب و غریبِ یک وجبی را کشیدیم که دو تا طبقه داشت. با پلههای مارپیچ. خانه خیلی خیلی نُقلی. اتاق بالایی یک بالکن هم داشته باشد، با آن گلدانهای بزرگ مستطیلی که بشود مثلاً باغچهام. گُل بکارم. توتفرنگی حتی. حتی حمام و دستشوییاش را هم کشیدیم. با آشپزخانهاش. و خندیدیم.
یکبار هم جدی جدی داشتم صاحبخانه میشدم. نشد ولی. چرایش بماند. یک خانهای هم بعد از کلی گشتن دیدم و پسندیدم. کوچولو بود، از آن کوچولوهای دوست داشتنی. ولی خوب لابد قسمت نبود. نگرفتش.
همیشه دوست داشتم یک خانه کوچولو داشته باشم. شاید چون در خانه بزرگی زندگی کردهام. با اتاقهای تو در تو. با حیاط و باغچه و درخت و حوض. دلم میخواست خانهام کوچولو باشد. به قول گفتنی «جمع و جور» باشد. این را همان اولها هم گفته بودم بهت که دوست داشتی خانه بزرگی بگیری. باورت نمیشد. بهانه آوردم خانه بزرگتر خستهام میکند. نمیرسم جمع و جور کنم. تمیز کنم. نه که دروغ گفته باشم. این هم بود، ولی بیشترش برای این بود که از خانههای بزرگ که اتاقهای زیادی دارند، میترسم. از درهایی که بیهوا باز و بسته میشوند و از حجم تاریک هجومآورشان روی آدمی. از سایههای کشدار روی دیوارها. از اینکه توی تاریکی اتاقی گیر بیافتم و تا تو صدایم را بشنوی و بیایی دنبالم که بغلم کنی که از ترس مینالم و میلرزم، کار از کار گذشته باشد و من تهِ دلام خالی شده باشد.
وقتی گفتی خانهامان کوچولو است، خیلی ترسیدم. اول واقعاً ترسیدم. همان لحظه اولِ اول یاد این افتادم که پس کتابخانه و میزتحریرم چه میشود؟ نه که مرتب روی میز نوشته باشم، سال به سال سر که بزنم برای برداشتن چیزی از کشویش است و مرتب کردن شلوغیهایش. ولی خوب، دیدیاش که چقدر نازنین است. نمیشود که بگذارمش بماند و بروم. اصلاً حضورش آرامم میکند. بعد فکر کردم بدهم به هانیه، هانیه با سلیقه است و میدانم که خوب ازش مراقبت میکند و خوب استفاده میکند ازش. باید باهاش در میان بگذارم. خوشحال شدنش که میشود، ولی خودم چی؟ میتوانم ازش دل بکَنَم؟
بعدش ولی دلم غنچ رفت. حسِ مطبوعی که از برآورده شدن یک آرزو به کامم نشست را مزهمزه کردم. خانهی کوچولویی در انتهای یک بنبست. حالا؛ دلم لَک زده است که بیایم توی خانهامان تا خالی است قدم بزنم. دست بکشم به دیوارهایش. صورتم را بچسبانم به شیشه پنجرهاش. توی آشپزخانهاش. توی بالکنش بایستم. بعد بنشینم و توی خیالم اثاثیه را بچینم. طوری بچینم که برای همه چی جا باز بشود. حتی ممکن است کاری بکنم که برای میزتحریرم هم جا باز بشود. هوم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میبینی مرد؟ آرزویی مانده که تو برآوردهاش نکرده باشی؟
** بعد باید ببینم جا میشود گلدانِ پریوشم را هم بیاورم؟ خانه بدون گُل و گلدان که نمیشود. میشود؟