اول اینکه آنقدر بدمزه میشود وقتی از رفیق دلنوازی میشنوی که عزیز دوستی
رفته است پیش خدا … آنقدر که تلخیاش مینشیند روی تمام مزههای زندگیات …
لیلا راست میگوید که ما خوب درک میکنیم بیپدری را …
دوم اینکه هی زنگ زدم به انجمن ام.اس، هیشکی جواب نداد. هی زنگ زدم بیمارستان
سینا، آخرش هی وصل کردند اینور و آنور تا ما بشود دستامان برسد به این دکتری که
دکترمان معرفی کرده است که شمارهای دادند و یک هفته منگِ سرماخوردگی هی تماس
گرفتیم هی اشغال بود و وقت آزاد بودن هم کسی نبود محض رضای خدا جواب بدهد، باز زنگ
زدم بیمارستان که ما چیکار کنیم حالا؟ بیاییم آنجا؟ گفتند بیایی اینجا واسه یک سال
دیگه وقت داریم! آخرش یک شمارهی دیگری داد که تا تماس گرفتیم فرت برداشتند!!!
ماوقع را شرح دادیم و بعد هم جناب همسر حضوری تشریف بردند مطب و قرار شد یکی از
همین روزها مشرف شویم محضرشان! بعد … حسِ خوبی ندارم … بس که دلام جا مانده
پیش طبیبِ مهربانِ خودم …
سوم اینکه خانوادهی محترم شوهر جانامان آمدند مهمان به شرطِ چاقو! نه تا این
حد البته. مادر جان شوهرمان گفته بودند خودشان شام میآورند که خوب بدجوری اصابت
کرد به رگ ترکیامان! لذا آستینها را بالا زدم و یک شامی پختم برایشان که هی
پدرجان شوهرمان گفتند آفرین و هی من باد انداختم به غبغبام و هی هندوانه را قاچ
کردم دور همی خوردیم![نیشخند]
یک دور هم داماد خانواده که بدجور پیله کرده بود به کاربلد بودن ما و اینها،
آمدند و من با هنر قومی نژادیامان، فکاشان را پیاده فرمودم که دیگر هی مزه نریزد
که سوسن خانوم بلدند «غذا» بپزند اصلاً؟! ها! [رضایت]
چهارم اینکه نشد بروم جلسهی دفاع الهام بانو … عذر میخواهیم! [تشویش]
پنجم اینکه ما از فقدان ایدیاسال در رنجیم، در عذابیم، در آتشِ هجراناش میسوزیم
همچو شمع و الی آخر ِذلکم!
کجایی مهدی جان؟![گریه]
ششم اینکه نمیدانی چقدر خوشحال شدم از دیدنِ راحیل و طیبه و مهمتر از همه،
لیلای خوشگلم و مامان نازنیناش و روز خوبی که گذراندم در قم … و هدیهی قشنگِ
راحیل. ممنون راحیلام![بوسه]
و هفتم اینکه ممنونم میرای نازنینم [قلب]. ممنون به خاطر سورپرایز امروز. ممنون از
بودنات. از آمدنت. از بوی ناب و مهربانِ لبخندت. خندههات. و خواهر عزیزت. آخ آخ
آخ که چقدر چسبید و دیدی دست و پایم را گُم کرده بودم چقدر؟ باز هم، آنقدر بیا که
نشود دست و پایم را گُم کنم. خوب؟[بوسه]