قمچیل دسته!

آدم‌های زیادی بودند، آن روزها که نه، آن سال‌های اول که رفت و آمدی داشتیم با هم. شلوغ نبود نه مثل حالا و فحش هم کم بود و متلک و زیرآب‌زنی هم کم بود و اگر بود نقد بود و مهربانی [سلام دکتر (+)] و اینها. ولی رقابت و پاییدنِ عشق و دمِ مزاحم را چیدن و اینها تا دلت بخواهد بود. برای همین هم بود که دیگر کامنت‌های هم‌ذات‌پندارانه نوشتن را رها کردم و افتادم در خطِ «ها، هه، هومم، اوهوم و هوممم». هر کدام اینها معنایی داشتند [سلام سوبان(+)] و بعد هی سوء‌تفاهم بود و اجبار توضیحِ اصوات و اینها! ولی هر چه بود، همین سوء‌تفاهم‌ها هم دوستی‌هایی را زائید که ممنون‌اش هم هستم. جز مواردی که اعصاب‌امان را خط‌خطی کردند اساسی. مینا،فاطمه حق‌وردیان و هداک و نیلوفر هاتف و چندتای دیگر از این جمله‌اند[خوبهایش منظورمه].

تو ولی، دقیقاً یادم نیست چطوری آمدی. ولی حتماً پای بهنام وسط بود. خیلی‌ها بعد از بهنام و به تبعیت از او و کنجکاوی برای درکِ رابطه آمدند عشگ و مرق. اول‌اش دعوا بود. بعد دوست شدیم. بعد یکهو توپیدیم به هم؟ یا یکهو رفتی؟ هر چی هم بخواهم توی کامنت‌های آن سال‌ها بگردم چیزی دستگیرم نمی‌شود. به گمانم یکهویی رفتی. چون آمار کسانی‌که می‌توپیدند و می‌رفتند را دارم. برای همین هم بود که از خاطرم رفته بودی تا چند ماه پیش که آقامون گفتند علی سطوتی و بعد مطرود و بعد چشمم افتاد به اسمی آشنا و تصویری که ندیده بودم. این یعنی «تو» بودی؟ خواندمت. آنقدر خواندم و آنقدر روی اسم‌ات خیره شدم تا اسم وبلاگت یادم آمد و سرچ کردم و دیدم بستی‌اش. یعنی از همان وقتی که رفته بودی، بسته بودی‌اش؟ نوشته‌ها، کامنت‌ها و دری وری‌هامان پریده بودند. حالا نشسته بودی. پرواز تمام شده بود و تو مدت‌ها پیش نشسته بودی و می‌نوشتی و یادت هم نبود «عشگ و مرق» و حتی بهنام هم شاید.

بعد علی سطوتی توی فیس بوک گفت بیا دوست شویم. وقتی اسم آقامون آمد وسط جیغ کشید[از بس که ماهی]. خوشحال بود. گفتم فرزانه مرادی همانی است که «قمچیل دسته» را می‌نوشت؟ سال ۸۲؟ اوووووووووووه. سال ۸۲. چه یادته؟ آره خودشه.

می‌دانی؟ خیلی ذوق کردم. هر چند نشد به پر و پای هم بپیچیم توی فیس‌بوک. فیلتر شده است خوب. دست روی دل‌م نگذار که بسی خون است. نه که فیلتر.شکن ندارم یا دسترسی به فیس بوک. نه. آخر تازه پیدایت کرده بودم. می‌دانی؟ هفت سال گذشته است و تو، به گمانم از ظواهر پیداست که خیلی عوض شده‌ای. البته هنوز از همان تیپ‌هایی هستی که دور و بر بهنام بودند. خاص بودید. هستی هنوز هم به گمانم. از آنهایی که یکهو می‌پرند و بعد عین این هواپیماهای ضد رادار، همین دور و برید ولی ناملموس. بعد یکهو پیداتان می‌شود. بعد دوباره یکهو می روید. آره؟

می‌دانی؟ دلم برای آن سالها خیلی تنگ می‌شود گاهی … گاهی بیا حرفی بزنیم.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* می‌دانی؟ هی بوی این دسته گل نرگس می‌پیچد توی دماغم. هی یادِ مریم می‌افتم و پدر که مریم دوست داشت و خانه بوی مریم داشت. (+)

** بعد “تو” همانی هستی که عاشق‌اش بودم؟(+) که معنی نشده‌ای؟(+)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.