یک سر و هزار سودایی که من باشم!

کلاً شلوغ است سرم. درست شده‌ام شبیه وقت‌هایی که مهمانی می‌دادیم و نوه نتیجه‌ها که جمع می‌شدند، دو تا اتاق‌های بزرگ خانه‌امان پُر می‌شدند و جای سوزن انداختن نبود! تازه اگر تابستان بود که توی حیاط هم جا برای سوزن انداختن نبود، بینوا همسایه‌ها! خوب قبلاً هم گفته‌ام که از منظر اسمیت اگر به قضیه نگاه کنید، ما خانواده‌ی «ثروتمند»ی هستیم! آن‌وقت‌ها هم حس می‌کردم فشار زیادی را دارم تحمل می‌کنم. با اینکه ظاهراً من فقط مجری بودم، اما این فقط ظاهر قضیه بود: مدام دستور دادن و گفتن اینکه فلان کار را حالا انجام بده یا بهمان کار را بگذار برای فلان وقت، کلی اعصاب می‌خواهد. حالا این را هم در نظر بگیرید که نوه نتیجه‌هامون یک مقوله‌ای هستند در حدِ فشفشه، ترقه، بمب اصلاً! بعد همین بمب‌ها وقتی یکی‌شان جر می‌زد، برای شکایت می‌رفت پیش کی؟ خوب! مشخص هست که مطمئناً یا باید بگویم؟

حالا در یک چنین وضعیتی هستم، با این تفاوت که فقط به یک نقر دستور می‌دهم، یک نفری که اندازه‌ی یک هزار نفر، سرپیچی و پیچاندن بلد است و خوب از آنجایی که عزیزکرده است، نمی‌شود گفت بالای چشم‌تان ابروست حضرت آقا! بعد هی به خودم دستور می‌دهم و هی خودم اجراش می‌کنم و کمتر از قبل اعصاب رعشه می‌گیرم حداقل!

عجب شعوری دارد این کرگدن ولی!

دیروز که پستُ قبلی را نوشتم، برای آقامون پیامکی رسید که به همان اندازه‌ی پستِ قبلی درد داشت. دوستِ عزیزش درگذشته بود (+). پکر و گرفته نشسته بود و خبر را به دوستان دیگرش می‌رساند و همه با ناباوری گوش می‌دادند. تلخ است لامصب! سنگین است خیلی. داغ می‌زند اصلاً به گوشت لخم مرتعش! آقامون سرما هم خورده بود و کلافه هم بود، حالا با این خبر پاک به هم ریخت. ولی از آنجایی که «آقا» تشریف دارند، سر وقت بلند شدند و کمک‌م کردند لباس بپوشم و مرا بُرد فرودگاهِ مهرآباد تا یک دوستِ خوبِ نازنین را ببینم (+). و البته مادر گل‌ش را و آقا مهدی‌شان را. خیلی عالی بود، خوشحال بودم که توانستم به دیدن‌ش بروم. لحظات زودگذر خوبی بود. یادی هم از آیدا کردیم [راستی آیدا هنوز خوب نشده است و زخم بسترش به استخوانش رسیده است و نمی‌تواند بنشیند حتی. برایش دعا می‌کنید؟(+)] از خیلی‌ها غیبت کردیم! از خیلی‌ها یاد کردیم، آقامون هم طفلکی نشسته بود و غم روی دل‌ش سنگینی می‌کرد ولی به روی خودش نمی‌آورد و همراه‌مان بود کلاً. [دم‌تان گرم آقامون]

حبس شد

حالا این را نوشتم تا بلند شوم بروم به کارهام برسم و بعد برویم خانه مامان شوهر عزیزمان و فردا برمی‌گردیم تا در خدمتِ مهمان‌های فردامان باشیم. مهمان داریم خوب! پس فکر کردید چرا اول‌ش نوشتم سرم شلوغ است؟ نکند فکر کردید دارم خانه تکانی می‌کنم؟ نه عزیز! خبرهای خوبی در مورد خانه هست که بعداً می‌نویسم! اوهوم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* آدام اسمیت می‌گوید: جمعیت هر کشور، ثروتِ اوست!

**  یک شعری است از اسماعیل خویی که می‌گوید:

رخت و بختِ خویش بیافکن

و چون کرگدن تنها سفر کن!

*** راستی مونا قول داده دفعه‌ی بعد بیاد خانه‌ی ما، تا براش لازانیا درست کنم

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.