داشتم تصمیماتِ نگار (+) را میخواندم. با خودم گفتم: پس من چی؟ واقعاً چه تصمیماتی گرفتهام برای امسال؟ هیچی؟ اصلاً شده که فکر کنم امسال قرار است چه کار متفاوتی انجام بدهم؟ یا حداقل چه کار پسندیدهای را باز تکرار کنم؟ چه کارهایی بودند که سالِ گذشته [حداقل] دوست داشتم انجام بدهم ولی نشد؟ راستش قبلاً نوشته بودم که «برنامهریزی» با گروه خونیِ من یکی سازگار نیست و کلاً بدجوری کلهپا میشوم، ولی نمیشود که اسم این تصمیمات را در حد کلانش، یک برنامهریزی محسوب کرد. میشود «زیر سبیلی» ردّش کرد. مثلاً اینکه خیلی جدی باشم در کارِ ترجمه [ممنون سم بابتِ کتاب] خیلی جدی باشم در کارِ طراحی و نقاشی [برای دست گرمی یکی از عکسهای باحالِ پدرشوهر را برداشتیم که کار کنیم، بابا هم گفت یک جایزه دارم پیشاش اگر کارم درست باشد] سفر برویم. دوست دارم هم اول از «کرمان» شروع کنم. بهخاطر نسیم (+) شاید. و همچنان با امیر کتابِ شب بخوانیم. همچنان بنویسم [جدیتر].
تصمیم دارم خوب بشوم. خوب از هر لحاظی که بشود تعمیمش داد. دیشب بعد از آن کابوسی که به بیداری هم کشیده شد، فکر میکردم به اینکه آیا من در قدرتِ خدا شک دارم که هیچ میلِ قلبی به درخواستِ خوب شدن در من نیست؟ یا اینکه به خوب بودنِ خودم شک دارم و اینکه شایستهی مهربانی خدا نباشم شاید؟ اصلاً این درست است که دست روی دست گذاشتهام تا فرصتها از دست برود و هی بدتر و بدتر بشوم؟ یعنی وقتش نرسیده است که محکم یقهی خدا [کائینات] را بچسبم که مثلِ همان روزی که صبحش بیدار شدم و اولین علامتِ بیماری ظاهر شد، روزی از خواب بیدار شوم و از بیماری خبری نباشد؟ هوم؟ یعنی میشود؟ یعنی همین «یعنی میشود؟» خودش شک و تردید من نیست در قدرتِ خدا؟ در مهربانیاش؟ ها!
[چقدر میشود این را ادامه داد؟ یه مرغ دارم روزی یه تخم میکنه! چرا یکی؟ پس چندتا؟ …]
اوهوم! وقتش رسیده است که متفاوت بشوم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هی! امروز چهلم حسنِ عزیز است. چه خبر آقای اهری؟! (+)