هیولا را میخواستم مخفی نگهداریم، حالا هر چی که باشد. نشد. امیر رفت تهران و برای بقیه کارهای تشخیصی لازم شد از نزدیکان بخواهم کمک کنند. خیلی سخت است. اینکه از کدامیک بخواهم که کمترین اذیت بهش برسد از لحاظ وقت و کار و زندگی. خلاصه دیروز یوسف پسر خواهر بزرگم قرار شد بعد از…Continue reading من پشت خط فاجعه عاشق شدم نه تو*
برچسب: حسن سالکی نیا
کجا بَرَم گِلِه از تحبس الدعایی خویش…
حسن آقا، دیروز فیسبوک یادم انداخت نه سال پیش این عکس را به اشتراک گذاشته بودم. قرارمان حمام تاریخی نوبر بود که سال قبلش من و تسبیح و سیب در تبریزگردیمان پیدایش کرده بودیم و آنوقت کرده بودندش کافه رستوران. تو قلیان هم کشیدی و گرسنه بودی نان و پنیر و سبزی سفارش دادی.…Continue reading کجا بَرَم گِلِه از تحبس الدعایی خویش…
باقیات الصالحات
مصمم بودم نوشتههای حسن سالکینیا [خدابیامرز] را در وبلاگِ یک مشت ناپروکسن بازنشر کنم که البته کار سختی بود و وقفهای طولانی افتاد. حالا زهرای عزیزم (+) زحمت کشیده است و نوشتههای زیبای او را در وبلاگِ مستقلی (+) منتشر کرده است. بیهیچ تعارفی از خواندن نوشتههایش لذت خواهید بُرد و فاتحهای بر روح نازنینش…Continue reading باقیات الصالحات
جهت اطلاع دوستان
سلام علیکم «… مردِ کورِ مرددِ تویِ چهارراه، به گمانم راهش را گم کرده بود. رفتم که کمکش کرده باشم، یک دسته کاغذ با سوراخ های بریل زیر بغلش بود، برخلاف تصورم نه راهش را گم کرده و نه آواره بود، گفت سیگار فروش هم که اینجا نیست آدم توی این خیابان یخ زده کمی…Continue reading جهت اطلاع دوستان
آمدنها
خیلی خوب است وقتی از یک مسافرت برمیگردی و به شدت خسته هستی، خانهات تمیز و مرتب باشد! البته وقتی وارد خانه میشوی. بعد از باز کردن چمدانها، فرقی نمیکند. با امیر صبحانه خوردم و لذت بردم چون خیلی کم پیش میآید با هم صبحانه بخوریم. سوغاتیهایش را برداشت و رفت سر کار. من کمی «کلیدر» خواندم و خوابیدم…Continue reading آمدنها
پس چندتا؟
داشتم تصمیماتِ نگار (+) را میخواندم. با خودم گفتم: پس من چی؟ واقعاً چه تصمیماتی گرفتهام برای امسال؟ هیچی؟ اصلاً شده که فکر کنم امسال قرار است چه کار متفاوتی انجام بدهم؟ یا حداقل چه کار پسندیدهای را باز تکرار کنم؟ چه کارهایی بودند که سالِ گذشته [حداقل] دوست داشتم انجام بدهم ولی نشد؟ راستش…Continue reading پس چندتا؟
پروانه شویم گردِ شمعِ رفتهای
آقای اهری که پیشنهادش را داد، نمیدانستم چه کنم. خودم تبریز نبودم. مثلِ همیشه یادِ «احسان»(+) عزیز افتادم که همیشه زحمتش میدهم. وقتی باهاش در میان گذاشتم، مثلِ همیشه اعلام آمادگی کرد همکاری کند. امروز دیدم آقای اهری دعوتنامه را زدهاند به دیوارِ خانهشان. گفتیم ما هم سهمی داشته باشیم، لذا: «کسانی که حاضر هستند…Continue reading پروانه شویم گردِ شمعِ رفتهای