۱.حالم خوش نیست. یک هفته در میان، معدهام فیلش یاد هندوستان میکند و آخر هفتههایم را زهرمارم میکند. آخر هفتههایی که عموماً مهمانِ منزل پدری امیر هستیم یا با بچهها میرویم بیرون. وجههی خوشی ندارد. دیشب که مادر امیر آنطور مهربان و غمگین نگاهم میکرد دچار عذاب وجدان شدم. دلم میخواهد از دسپختِ خوشمزهاش یک شکم سیر بخورم، نمیشود. نمیدانم. از وقتِ تستِ کبدیام گذشته است. از طرفی میخواهم روز مصرفِ دارو را تغییر بدهم و بیاورم وسطِ هفته. اگر تستِ کبدیام بالا باشد و دارو موقتاً قطع شود، میتوانم سری بعد، از مثلاً یکشنبه دوشنبه شروعاش کنم.
۲.اردیبهشت شلوغی خواهم داشت. روز دوازده اردیبهشت، وقتِ کمیسیون پزشکی دارم. یعنی یازدهم باید بروم تبریز و سیزدهم که وقتِ دکتر دارم برگردم. بعد هم قرار است چهاردهم تا هفدهم برویم کرمان[اگر خدا بخواهد] این هفته هم قرار است برویم جایی تا شهلای عزیزم را ببینیم. از طرفی، نمایشگاهِ کتاب تهران هست و بچهها قرار است تشریف بیاورند خانهی ما. امیدوارم اردیبهشت خوب و بیاد ماندنی بشود برای من و امیر و بچهها.
۳.بعد از اینکه افرا نوشت(+) چقدر کتاب خوانده است، بدجوری بهمان برخورد! برای همین داریم فوقالعاده کار میکنیم و فرت و فرت کتاب تمام میکنیم.«سلاخخانه شماره۵»، «قناریباز»، «آنجا که برفها آب نمیشوند» و «استخوان خوک و دستهای جذامی»، «نمازخانه کوچک من»[از گلشیری/چاپ۶۴] و چندتایی کتاب جیبی، را خواندهام و حالا دارم «یک عاشقانهی آرام» میخوانم. بعد همینطور که پیش میروم، انگار که آقای ابراهیمی دارد با صدای بلند میخواندش. تکلمهاش میکند … صدایش چقدر ماندگار است این مرد.
۴.در ماهی که گذشت، دو اتفاقِ عاطفی هم رخ داد. منفی البته. یکیاش برمیگردد به دید و بازدید عیدانه که خوب با توجه به مدت زمان کوتاهی که تبریز بودیم، نشد به منزل دوستی برویم. این دوست هم به دوستانِ دیگری خبر داده بود که ما قرار است برویم آنجا و بعد که نشد برویم، حالا نه صاحبخانه، که آن یکی دوستان بدجور جبهه گرفتند و اس.ام.اسهای دندانشکن فرستادند و اینها … چه بگویم؟
یکیاش هم ناهید. نه که دعوت کرده باشد و نرفته باشیم، نه. دوست دارد بروم و مثلاً تا شب بمانم پیشاش. دلم نمیخواهد. با آن بچهی شری که دارد و اخلاق عجیبی که بعد از ازدواج پیدا کرده است و یکریز حرف میزند و نه هم که حرف تازهای بزند، تکرار مکررات میکند و غیبتِ این و آن را و البته مدام زار و زندگیاش را رخ آدم میکشد، [حالا نه که زار و زندگیاش خیلی رُخ باشد ها] واقعاً دفعم میکند. نمیتوانم خودم را راضی کنم که بروم خانهاش. هفتهای که گذشت، یکشنبه قرار بود بروم. حتی امیر دیر بیدار شد تا مرا تا ماشین برساند و بعد برود سر کار. یک مشکلی پیش آمد و حالم واقعاً بد بود و نشد بروم. بعدش هم چون تماسی با من نگرفت فهمیدم که قهر کرده است. هر چه هم کردم زنگ بزنم باهاش حرف بزنم، دست و دلم نرفت.
مشکلی که دارم این است که وضعیتِ جسمی من این اجازه را نمیدهد که حتماً بروم جایی و مثلاً تا شب بمانم. خصوصاً جایی که آدم پرحرفی با حرفهای تکراری و یک بچهی جیغجیغو منتظرم است. وقتی مخاطب درکم نمیکند، نمیدانم چه رفتار و کنشی داشته باشم. فعلاً ترجیح میدهم به مقدار لازم خودخواه باشم.
۵.بابای امیر خیلی خوش تیپ بوده، جوانیاش را میگویم. کلی عکس هنری هم دارد. چند هفته پیش یکی را برداشتم که این جان میدهد برای کار سیاهقلم! بعد توبه آقا توبه! مگر میشود کشید؟ یعنی استیصال دیدهاید؟ من الآن دچارش هستم! [تازه موضوع خیلی حیثیتی است آخر!]
افرا جان شما احیاناً نقاش نیستید یک پست بنویسید ما بهمان بربخورد و آستین مهارت را بالا بزنیم؟