یک جمعهها بود و برنامهی فیتیلهها و عموها. عین بچهها مینشستم به تماشای ابتکارهای عموهای فتیله، هنرمندیهاشان. دستکاریشان در مشهورترین ترانههای دنیا و گریمهای سردستی و ساده و سبیلها و ریشها و عصاها. حتی کلاه چیندار نینیها، سخنرانیهاشان.
بعد یکهو هم عموقناد رفت و هم عموها و بعد یک مجری آمد با موهای فرفری که خودش را کشت تا توی دلها جا باز کند، نشد. بعد که برنامههای ضبط شدهشان ته کشید، سر و کلههای عموهای جدیدی پیدا شد. نمیدانم، آن عموهای قبلی یکطورهایی ذائقهمان را تغییر داده بودند، سطح توقعاتمان را بالا برده بودند. برای همین است که تماشای فتیلههای جدید، حتی بعد از اینکه عموقناد با کلی تبلیغ و دبدبه و کبکبه برگشت، نتوانست طعم و عطر برنامه را حتی قابل تحمل کند، چندشآور و حال به هم زن شده است. اینطوری میشود که حتی وقتی به عشق آن روزهای «حالا با هم دیگه بشینیم، یه برنامه ببینیم»، تنها کاری که از دستت برمیآید این است که صدای تلویزیون را ببندی و مشغول کارهات باشی و وقتی کارتونی چیزی پخش شد، صدایش را باز کنی. آنوقت مدام به این فکر کنی که چرا؟ چه اتفاقی افتاد تا یکی از بهترین گروههای کودک و نوجوان اینطور دست از همکاری بکشند، و یکی از بهترین و پربینندهترین برنامههای کودک، که حتی بزرگترها هم پای تماشایش مینشستند، قطع شود و یا از کیفیت مطلوب و حتی عالیاش، تنزل پیدا کند؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پُست مرتبط (+)