خوب میدانی چقدر سخت شده است حالا برایم نوشتن، نه چون دیگر اندوهی نیست، که نوشتنِ خوب، خوبْ اندوهی میطلبد. و نه که اندوه، دامنِ گستردهی عشق باشد که هرگز تا بدین پایه عاشقِ راستین نبودهام، مطمئن. میدانی که نمیتوانم با این انگشتانِ سوخته، همراهی کنم، سرایش اینروزهایمان را. گاهی که هجوم دلکش مهربانیهایت، سینهی تنگِ مرا، منبسط میکند. گاهی که نفس، دز این تنگاتنگی، محبوس مدهوشی میشود. نمیتوانم نـ/بنویسم از شوقی که از تو در جانم شعله میگیرد. آتشی که جان میسوزد. لحظاتی که بیخبر چشم میدوزم به خطوطِ ناپیدای نوشتههایت، لبریز که میشوم از این همه اطمینان، عشق و سرور، حتی اگر دستم سوخته باشد، شانهای مینویسم، نرم میانِ گیسوانِ شیدایت.
مواج بی موجی که میانِ درههای باریکِ زندگیمان، سبز میشوند، شقایق حتی. بی هیچ چشمی که نگران باشد. خنکای مرتعش صدایت، میان دهلیزهای گُر گرفته از هیجانِ یک غیبتِ کوتاه، گوارای وجودی که بدین پیوند، ممکنی شده است، شیدایت.
بخوانیام به نامی، آرامی. خورشید شوم، در هفت آسمانی که تاب قامتِ تو را بیاورد، در قیامتی از لرزههای رنگینِ چشمهایی از ماه، مهربانتر، من دمی شوم در صوری، زنده شوندگانی لاموت، نهمردگانی ذیحیات، ما. در این هیاهویی که نظم میگسلد و نثر میگریزد. که درّههای میانِمان را شبحی تیره از بنفشترینها میپوشاند، در خطوطِ نازکِ کفِ قنوتی که میگیری.
میدانی که «با شعرهای من
کسی تو را نخواهد شناخت
از این حرفها بزرگتری، زیباتری*» …
خوب میدانم این روزهای دلواپسی را و حس میکنم، بوی بنفشههای مشتاق را. در این بهاری که بهشت پاشیده است در کوچههای خیالم، آبستنِ تردیدها و حسرتها، میشود سقط کرد تمام بدیها را، به ضربِ زخمهای، بر تارهای ذهنی که چنین بسته است، بر پودهای عشقت، حبیبم. میدانم، تو که بخوانیام، از این شیدایی که من هستم، تا گیسوانِ شب، شانه شانه ابر خواهد روئید، متراکم. بارانی که با لبهای تو، شور خواهند شُست از کویر گونههای تکیدهام، پیر. مرا که بخوانی، به نامی آرام، قراری که میانِ من و توست …