رام

گاهی
برای پیدا کردنِ مطلبی، که میان نوشته های قدیمی سرک می‌کشم، هر خطی، هر کلمه‌ای،
هر حرفی مرا وسوسه می‌کند. وسوسه‌ای حریص و گزنده و حیله‌گر. دلم می‌خواهد عاشق
باشم. در آتش‌اش بسوزم و ضجه بزنم. دلم می‌خواهد پریشان و زرد شوم، لاغر و نزار.
خواب ببینم و آه بکشم و کم‌خور و بی‌خواب شوم. قلب‌م از نفس بی‌افتد. قلم با
انگشتانم آشتی کند و کلمات برگردند به صندوق‌خانه‌ی سینه‌ام. با هر نفسی زاد و ولد
کنند، با هر آهی، فوران کنند. دلم آتشفشانی می‌خواهد قرمز و داغ و منبسط در حنجره‌ام.
در چنبره‌ی کمین‌کرده‌ی هاری. دلم می‌خواهد عاشق باشم.

خواندن
که تمام می‌شود، صفحات که بسته می‌شوند، می‌بینم که نه. دلم هیچ سوزی و گذازی نمی‌خواهد.
هیچ آهی و ناله‌ای را. می‌دانی؟ خو گرفته‌ام به این آرامش دلنوازی که راکد و ساکن‌م
کرده است بر مدارِ تو. لغزان و رقصان، شیفته و مبهوت. بگذار قلم قهر باشد با
انگشتانم، بگذار کلمات را به مدد فرهنگ‌ها بکشانم میانِ سطور پراکنده‌ی گاه و بی‌گاهِ
نوشتارهای بی‌رنج. مزه کرده است زیر دندان‌م این تن‌آسودگی در خانه‌ی کوچکِ دوست
داشتن‌هامان که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود و وسیع‌تر و من واله‌تر و رام‌تر. این
پروانه‌ی گریزپایی که به شهدِ متبرکی، بال جفت کرده است و آرام گرفته است میانِ
گلبرگ‌های لطیفِ احساساتِ صادقانه‌ات نخواهم رَماند. نه. دلم هیچ رنجوری و کم‌خوری
و بی‌خوابی نمی‌خواهد. دلم حتی تمام ترش و شیرین‌های دنیا را می‌خواهد، تمام خوشی‌ها
را یک‌جا می‌خواهم. دلم تمام نفس‌های دنیا را می‌خواهد، به شماره. دلم آن آیینه‌ها‌ی
سیاه رنگِ شفافِ میانِ تیرگی‌ی چشمانِ مهربان‌ت را می‌خواهد که صورت‌م، وجودم ریز
می شود، ریز بی‌نهایتی در آن. می‌دانی؟ دلم دوست داشتنِ تو را می‌خواهد … صادق و
صمیمی و بی‌ریا.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* می‌دانی؟ هر کسی نمی‌تواند پروانه‌ی بهمنی را رام کند …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.