حس ششم داشتن، هیچ ربطی ندارد به اینکه
چرا اشتباهاتِ زیادی مرتکب شدهام. چون کسانی که حس ششم دارند، حس لجبازی هم
دارند، قدرتِ اینکه خلافِ جهت حرکت کنند، که نمیگذارد آدمی از حس ششماش بهرهمند
شود. اینطوری میشود که وقتی حس ششم میگوید:«نه! این راه که میروی به ترکستان
است!» آن نیروی ابله سر و کلهاش پیدا میشود و دست میاندازد دور گردنات و مجیزت
را میگوید و میکشاندت سمتِ مغولستان حتی!
اولین باری که آقامون متوجه این حس ششم
نیرومند در من شد، خیلی خیلی خصوصی است! ولی آنچه باعث شد بیشتر ایمان بیاورد،
بازیهای جام جهانی بود که رسماً روی دستِ آن هشتپای آلمانی بلند شده بودم! آنوقت
وقتی آقامون گفت بگو آرژانتین میبرد، گفتم نمیشود که! من فقط حس میکنم و حس به
من میگوید اسپانیا قهرمان میشود و شد![جالب اینجاست که فوتبال نمیبینم و هیچ
اطلاعاتی از بازی تیمها ندارم!]
یکبار هم آمدم حس را منحرف کنم به نفع
آقامون که بدجوری کنف شدیم!
پریشب آقامون پرسید بارسا میبرد یا
منچستر؟ گفتم مسی توی کدامشان بازی میکند؟ اخمهاش رفت توی هم. بارسا بُرد …
من دست نداشتم! من فقط حس کردم!
دیشب هم در مورد پرسپولیس و سپاهان
اینطوری شد. من حتی نشد بگویم که بازی به پنالتی میکشد! این حس را نگفتم. آقامون
گفت کو پس؟ مساوی هستند بدون گل که!
خوب پرسپولیس در ضرباتِ پنالتی بُرد!
این حس ششم، در محیط کارم هم کار دستِ من
میداد. حتی میتوانستم عمق فجایع را حدس بزنم. برخی مواقع شانس پیشگیری را پیدا
میکردم و گاهی نه. آنقدر این حس لعنتی خوب کار میکرد که این وسط پدر خودم در میآمد.
نمیتوانستم استراحت کنم، حتی نمیشد بنشینم. چون «میدیدم» که جانِ کسی در خطر
است. آنوقت راه میافتادم سمتی که قرمز درخشان شده بود. اگر غفلت میکردم یا بیاعتنایی،
مرگ اتفاقی بود که میافتاد. پشیمانی پس از اتفاق، هیچ سودی نداشت!
مثل آن باری که دکتر م. داشت برای بیماری
در بخش آیسییو، CVP کار میگذاشت. صورتِ دختر قرمز درخشان بود. قرمز درخشانی که خودش
را به تحمل درد وادار کرده بود. ایستادم. با دکتر م. حرف زدم و بعد از همکاران
خداحافظی کردم و رفتم. توی رختکن بودم که کد احیا را اعلام کردند: توی آیسییو
… دختر کبود شد. کبودِ مات.
گاهی فکر میکنم، چرا گاهی از برخورد و
دخالت خودداری میکردم؟ چرا گاهی با اینکه آن قرمز درخشان را میدیدم، قدرتِ ابراز
و هشدار را از دست میدادم؟ آیا نیرویی فراتر از نیروی من، اثر بازدارندهای به من
تحمیل میکرد؟ مانند تقدیر؟ مانند اجل؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* من همیشه این حس را داشتم که در بیست و
دو سالگی اتفاق شومی برایم خواهد افتاد. خیلی شوم. مثل مرگ حتی. بیست و دو سالگیام
بود که ام.اس آمد!
** گاهی وقتی کسی از من میخواهد تا پیشگویی
کنم، وقتی حس ششم منفی است، من در وضعیتی مبهم، برای منحرف کردنِ این حس و فال خوب
زدن، میگویم که حسم مثبت است. کار درستی نیست. ولی گاهی واقعاً چارهای ندارم و
… روی خوشی ندارد این اصلاً. بنابراین خیلی خوب است که اینقدر صاحبان این حس را
در دو راهی قرار ندهید … لطفاً!