نشان به آن نشان که دیشب موقع خواب رفتن،
به امیر گفتم یک مدتی به من استراحت بدهد. استراحت مطلق، یعنی هر وقتی دلم خواست
بلند شوم، هر چی دلم خواست بخورم و کسی از من انتظار نداشته باشد لباسچرکها را
بریزم توی ماشین و ظرفهای شام و ناهار و غیره را بشورم [عجب فعل مزخرفی است این!
همیشه یاد شورش میافتم تا شستن!] یا حتی خانهی نقلیمان را مرتب کنم. امیر هم
گفت باشد تا پنج شنبه استراحت مطلق!
من هم سرخوش، امروز تا ساعت ده صبح
خوابیدم و بلند شدم کمی نان بربری+پنیر بدون شیر همیشگی خوردم و با مادر تماس
گرفتم و نشستم پشتِ لپتاب و توی ام.اسسنتر و چندتایی از وبلاگهای به روز شده
چرخیدم و از ایمیلی که منتظرش بودم خبری نبود و بعد همینطوری بلند شدم ظرفهای
شام دیشب را شستم! ــ یعنی تصور میکردید سینکِ بینوا خالی از ظرف کثیف بود؟
جبرئیل و میکائیل و اسرافیل که قربانشان بروم سخت مشغولند، از عزرائیل هم که دیگر
انتظاری نمیشود داشت، امیر هم که … ــ بعد از این پینک نمیدانم چیها اسپری
کردم روی اجاق و لباسها را ریختم توی ماشین و آمدم نشستم به چایی خوردن. ساعت
حوالی سیزده و ربع ساعت بود که آقامون تماس گرفت:
ــ خانومی خونه تمیزه؟
ــ آره چطور؟
ــ نترسیها … موسی آمده تهران الآن
پیش منه، گفتم بیاد خونه تا ساعت پنج که باید بره جایی …
ــ تمیز هست ولی مرتب نیست …
ــ تو را به خدا، به پیر، به پیغمبر
پانشی کار کنیها! به هیچی دست نزن!
ــ اجاق را دارم تمیز میکنم چایی …
ــ خودم میام، تو را خدا بنشین هیچ کاری
نکن!
ــ امـ…
ــ [انواع اقسام قسمها را میدهد!]
ــ بابا میذاری برم دنبال کارم؟!
ــ [همان قسمها با یک نمه چاشنی مثلاً
تهدید!]
ــ بابا قطع میکنم ها! وقت ندارم این
همه …
القصه! بلند شدیم و با توسلجات فراوان
به کل آن بالاییها عرض چهل دقیقه تمام خانه را مرتب کردم و کتری را گذاشتم بجوشد
و شربت درست کردم و فنجانها را چیدم توی سینی و لباس عوض کردم و … ساعت دو شد و
از اینها خبری نشد، زنگ زدم امیر جان کجایید؟ میگوید هنوز اداره هستم! تا دو و
نیم میآییم! میگویم شما که گفتی تا دو رسیدید خانه که!
مجدد القصه کمی دراز کشیدم تا تجدید قوا
کنم و بعد بلند شدم هندوانه را هم قاچ کردم توی ظرف میوه و آخرین تمیزکاریهای
ریزهکارانه را انجام دادم تا رسیدند! ناهار نخورده و خسته! با نان سنگک و ماست و
بستنی!
من بعدش کاری انجام ندادم! خودشان پختند و
خوردند و نوشیدند و خسبیدند و بعد رفتند. ساعت نزدیک شش بلند شدم ظرفها را شستم و
لباسها را از ماشین خارج کردم … که چی؟! که الآن همان حس داغِ کفِ پاهام برگشتهاند
و به قدری خستهام که دلم از این معجونهای جادوگرهای آندرسن را میخواهد که مرا
تا مدتهای مدیدی در خلسه فرو ببرد … نرم و گرم و بیخبر … امیر؟! حالش خوب
است، یکهویی شد خوب. نمیدانست دوستش میآید اداره و بعد خودش را دعوت میکند
خانهی ما … پیش میآید خوب.