نشان به آن نشان که تا در خانه را باز کردیم و داخل شدم، چشمم افتاد به عکس روی دیوار که عید امسال تبریز انداختیم با مادر و دادش احمد و زن و بچهاش و بعد طوری گریهام گرفت که کم مانده بود خفه شوم از زور ترکیدنِ بغض لعنتی که نمیدانم تمام این مدت کجا قایم شده بود و فقط توانستم به امیر بگویم کمی به من آب بدهد و بعد نشستم روی صندلی که مادر در این مدت مینشست و زار زار گریه کردم و گفتم لعنت به این ام.اس که خستهام میکرد و نمیشد ناز مادر را بکشم … ناز مادر را … ناز مادر را …