یک
زخمهایی هستند که التیامشان طول میکشد … سالها طول میکشد که فقط رویاش
دلمه ببندد و سفید بشود و پوست بگیرد. تازه بعد از اینهمه وقت، صورت زشتی پیدا میکند
و هر بار که چشمات میافتد بهاش، دلت ریش میشود و زخم به ناگاه تازه میشود و
دردت میگیرد و قلبت به هم فشرده میشود و نفسات بند میآید و میزنی زیر گریه.
به هر بهانهای که شده میزنی زیر گریه، حالا زیر دوش آب یا توی ماشین کنار پنجره
که نشستهای و صورت را برگرداندهای سمتِ آسمان و وقتی تنها نشستهای در خانه، کسی
نیست جز خودت و آن زخم زشت بیقاعدهای که حالا بعد از این همه سال، بهتر که هیچ،
خوب هم نشده است و بدتر از آن، یک جایی است که با هیچ وسیلهای توانایی پوشاندناش
را نداری. نه از خودت و از چشمهای دیگری که برای زیر و رو کردنِ هستیات پیش میتازند
و دژخیمانه مترصد یک اشتباهِ تو، چشمهاشان در شب میدرخشد و صورتهای کریهاشان
دشتها و بیشهها را دهشتناک میکند … چه میگویم؟
بهانه
نمیخواهد این طور وقتها که گریه کنی … اگر بخواهد هم آنقدر بهانه داری که فرصت
نمیکنی سبک سنگین کنی ببینی با کدامشان طول و عرض و عمق گریهات تو را بهتر و
بیشتر آرام خواهد کرد … آرام؟ اصلاً گاهی شروع که میشود، گریه را میگویم، تازه
آن آتش زیر خاکستر سر بلند میکند و طوافان به پا میشود و آشوب و ولوله … آن
وقت دلت میخواهد بلند شوی بروی یک جای بلند، خیلی بلند. مثل بالای یک ساختمان، یک
کوه، یک جایی … پل؟ آری پلها … ــ یادت هست؟ روی خیابان و جاده باشند بهتر ــ
و تمام شوی. حتی وقتی احساس خوشبختی میکنی. حتی وقتی در آرامش مطلقی،بی اینکه
بخواهی، رفتهای ایستادهای آن بالا و گریه میکنی و درد داری و دلت میخواهد همه
چیز ــ همه چیز ــ تمام شود.
ولی
تمام نمیشود. آنجا میمانی و گریه میکنی و دنیای زیر پایت را تماشا که کردی، سیر
که شدی بلند میشوی و با سری که سنگین شده است و چشمهایی که در چشمخانه باد کردهاند
و زدهاند بیرون و پاهایی که از فشاری که روی سینهات است، کرخت شدهاند و بیرمق،
پایین میروی و روی زمین میایستی و دوباره شروع میکنی … هیچ تمام شدنی در کار
نیست انگار. انگار …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تولدت
مبارک هادی …