تماشای
عکسهای قدیمی سرگرمی قشنگی است. خصوصاً عکسهای دههی سی یا چهل یا پنجاه …
سیاه و سفید، با موهای مرتب شده و صورتهای سه تیغ. عکسها هم همیشه هنری هستند،
نه از این برقیهای خالی از حس و حال و هنرمندی. سیاه و سفید. با گوشههای شاید
ورآمده، یک یا دو ترکِ نامحسوس روی لعابِ عکس. با مهرهای بنفش یا آبی رنگِ پشتشان:
تاریخ و شماره.
عکسهای
قدیمی بابای امیر و برادرهایش. عکسهای قدیمی مادر امیر با لباس جالب مدرسهاشان،
با یک چیزی شبیه پیشبند. یک جایی مثل بیمارستان، با یک چکلیست توی بغلش که خم شده سمتِ بیمار پیری که دارد چیزی میگوید. شبیه عکسهای خبری مجلههای آن سالها.
عکس
عمومحمد را توی آلبوم قدیمی بابای امیر دیده بودم. موهایش نسبت به برادرهایش روشنتر
بود. صورتی کاملاً آرتیستی، موهایی کمی مجعد. روشن و درخشان توی عکس سیاه و سفید.
صورت سه تیغی که زل زده است با یک حالت شیرینی به دوربین. [نمیشود توصیف کرد]
بابای امیر میگوید این برادرم از همهی ما خوشگلتر بود. بود. آخر دیگر نیست،
دیگر از دیشب وقتی ما خواب بودیم، نیست.
ماجرای
عمومحمد امیر داستان غمانگیزی است. آن همه زیبایی به ناگهان با شنیدن خبر ناگهانی
و بیمقدمهی درگذشتِ یک دوستِ نزدیک [خیلی نزدیک] خورد میشود و در هم شکسته میشود
و میشود مجنون. بی لیلی. من قبل از عروسی خواهر امیر دیدماش. رفته بودیم کارتِ
عروسی بدهیم به ایشان که وسط راه دیدیم. امیر یکهو گفت «نگهدار بابک، عمو!» و
سلام داد به مرد لاغر بلندبالایی که دستهاش را پشتاش به هم گره زده بود. پیراهن
سفیدی به تن داشت و موهای روشنِ خوش حالتِ توی عکس دههی پنجاهی سفید سفید بودند و
پریشان. صورتش به لبخند بزرگی که نمیشکست و چشمهایی که با محبتی خاص خیره میشد
گاهی به بابک و گاهی به امیر روشن شد. صورت مثل توی عکس زیبا بود، زیبایی خاص یک
مجنون، یک وارهیده، یک خسته، آرتیستی.
هنوز
بیدار نشده بودیم. داشتم خواب آشفتهای میدیدم. بی سر و ته. تلفن همراهِ امیر زنگ
خورد، صدای بابک را میشنیدم:«عمو محمد مُرد … از طبقهی سوم خانه …» صورتاش
آمد جلوی چشمهام. با همان موها و پیراهن سفید، با همان لبخند پهنی که شیرینی خاصی
داشت، شیرینی یک دلتنگی، حسرت، غرور. حتی قبل از اینکه امیر هقهق بزند زیر گریه
بغض من شکسته بود … آخ … بیچاره عمومحمد …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یکبار هم گفته بودم که چقدر خوب است آدم مردناش را خودش انتخاب میکرد … خودش میرفت طبقهی سوم خانه، میپرید … آرتیستی!