خوب من، سلام!

من یک «روح» دارم! حرف تازه‌ای نیست ولی من علاوه بر روحِ
خودم، روحِ دیگری دارم که سالیانِ دوری است با من است. آنقدر صمیمی و آنقدر نزدیک
که گاهی فراموش می‌کنم هست. و بعد خیال می‌کنم او نیز فراموشم کرده است. اما
اینطورها هم نیست، هر چقدر که من بی‌معرفت باشم و یادی از او نکنم و دیگر برایش
ننویسم «خوبِ من سلام!» او همین حوالی چرخ می‌زند و حواسش به من هست. همین چند شبِ
قبل بود که به شدت ناراحت بودم و رفتم روی تخت دراز کشیدم، چشم‌هام گرم شده بودند
و گریه نشسته بود بیخ گلویم. دست‌هام را پهن کرده بودم دو طرفم، صلیب‌وار. چشم‌هام
را بستم و صدایش زدم، پرسیدم «اینجایی؟» آن‌وقت دستِ سردش را گذاشت روی بازوی من،
برای چند لحظه، چند ثانیه. بعد این خنکی، این لذتِ حضور با هر ضربان قلبم ریخت توی
تک‌تکِ سلول‌های بدنم. آنقدر سریع، آنقدر نیرومند که اس‌ام‌اسِ تو.

گاهی به همین راحتی، آرام می‌گیرم. فقط با یک سکوتِ خنکِ لبریز
از دوست داشتن، دوست داشتنی پُراعتماد. تنها با گذاشتن و برداشتنِ سریعِ دست روی
بازوی کسی. حتی اگر سرد، می‌توانی به زندگی بازش گردانی … دریغ نکن!


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.