خواندن
برخی زندگینامهها، یا آشنا شدن از نزدیک با آدمهای خاص، گاهی یأس عجیبی مینشاند
در دلِ آدم. یعنی یکوقتهایی که حس میکنی خیلی باحال هستی و کارهای زیادی انجام
دادهای، باید بروی سراغ زندگینامههای برخی آدمهای خاص در همین دور و بریهای خودمان
که دارند یکی یکی پر میکشند و میروند و دستهامان از ایشان کوتاه میشود. این
یأس از آن یأسهای بد نیست که دچار افسردگیات کند و دست از زندگی بشویی، از آن
یأسهای مثبت است که کمی به خودت بیایی و از خودت بپرسی بعد از مردنِ من اگر
بخواهند بگویند چطور آدمی بوده است، بیشک میگویند آدمی بود که کارهای زیادی
انجام داده است ولی عملاً این کارهای زیادش به درد کسی نخورده است. فایدهای به
کسی نرسانده است. نقاشیهای هردمبیلاش، نوشتههایش، شعرهایش، کاردستیهایش، اصلاً
بودناش بر این اساس، یک نابود بوده است و آنوقت چه فایدهای دارد لختی در این
جهان بودنِ من؟
این
همه که از آب و هوا و زمین و زمان استفاده کردهام، در برابر «ابر و باد و مه و
خورشید» چه بازگرداندهام به این دنیا؟ چه بهایی پرداختهام؟ کِی شده است که از
خواب و خوراکم بزنم و از آسودگی و راحتیام برای کسی، چیزی، کاری، علمی، دانشی؟
یک
دورهای معتقد بودم نباید وقتم را در خواب بگذرانم و دلیلم این بود که به وقتاش
میتوانم تا کِی بخوابم. از هر ساعتی و لحظهای در زندگیام استفاده میکردم. حتی
صبحها بعد از شیفتهای شبکاری کمرشکن، به جای خوابیدن، میرفتم کلاسهای مختلف.
نسبت به هم سن و سالهای دور و برَم خیلی فعال بودم. ولی کافی نبود. من هنوز سرگرم
آموختن بودم و یک دنیا ایده و هدف داشتم در زندگیام که ناگهان اتفاق افتاد. درست
در اوجِ جوانیام.
اما
حالا که پا به سن گذاشتهام و دیگر آن حال و هوای آن روزها را حالا اگر بگوییم به
خاطر خانهنشین شدنِ اجباریام از دست دادهام، خوب که فکر میکنم میبینم ام.اس
یک بهانه شد برای تنبل شدنِ تدریجی من. برای عقبنشینیهای من از دنیا و فعالیت.
چون کسانی را میشناسم که با وجود ام.اس یا هر نوع بیماری صعبالعلاج دیگری و زمینگیر
شدنشان هنوز دنبال آموختن هستند و ساختن. من حالا اما، خودم را راضی کردهام به
ترجمهی دانشنامه و کتاب و گاهی نوشتن در این وبلاگ و وسوسههای مکررم برای نوشتن
ادامهی داستان «قهرمان خان» و لذت بردن از نقاشی و بافتنی و خیاطی و زندگی با یک
مردی که مهربان است و نجیب.
امروز
شنبه است. با اینکه دیشب تصمیم گرفته بودم صبح زود بیدار شوم و کارهایم را سریع
انجام بدهم، تا همین الآن، هیچ کار مفیدی انجام ندادهام و از خودم راضی نیستم.
البته همیشه در شروع کار این شکلی هستم و میدانم که نشانهی خوبی است. از طرفی در
این ماه مبارک کلاً نظم خواب و بیدار من به هم ریخته است و همین باعث اتلافِ انرژی
و وقتِ من شده است. میدانم موقتی است و رفع خواهد شد، ولی ترس من از این است که
فرصت نداشته باشم برای گذر از این حالت خمودگی. شاید همین که این پُست را فرستادم،
دیگر نفسی بالا نیاید و من با یک عالم کار نیمه تمام، دنیای شما را ترک کنم …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مطلع یک شعر سپید
** در
شماره ۸۱ ـ خرداد و تیرماه ۱۳۹۰ بخارا، تا دلتان بخواهد در مورد «ایرج افشار»
بخوانید. (+)
پایانی «سقوط یک فرشته» (+) حالی به حالی میشوم …