اول اینکه، ممنون از همهی کسانی که جویای حالم بودند؛ شکر خدا، بد نیستم. خطر رفع شده است. مراقبم دورم نزند!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سالهای
سال از جنگ جهانی دوم میگذرد و هنوز بازارش داغ است و هر چند، رویهی ساختاریاش
تغییر یافته است، ولی اینک هنوز رگههایش را اینطور وفادارانه حفظ کردهاند و ما
اینطور فاصله گرفتن از هشت سال دفاع مقدس را برای رسیدن و دست یافتن به توسعهی
همه جانبه لازم میدانیم و شدیداً و لحناً پافشاری میکنیم حتی!
بگذریم.
دیروز
امیر خیلی زودتر آمد منزل و همت گذاشت تا از من پرستاری کند و سوپ پُخت و شیر داغ
و عسل خوراند به من و بعد وادارم کرد چای داغ بنوشم و بروم زیر پتو تا حسابی عرق
کنم! آنقدر زیر پتو ماندم تا کمکم شدتِ گرما باعث شد پاهایم گزگز کنندو لذا مجبور
شدم دوش بگیرم و بعد دوباره بروم زیر پتو و برای اینکه حوصلهام سر نرود، نشستیم
به تماشای یک فیلم خاص.
فیلم A Very Long Engagement واقعاً یک فیلم خاص
است. و افسوس که من بعد از هفت سال آن را دیدم. صحنه های آغازین فیلم هولناک و به
شدت زیبا هستند. روش معرفی کاراکترها خیلی خلاقانه است. هر چند مرا یادِ دو فیلم
از دو طیفِ متفاوت انداخت. از یک طرف، یاد فیلم عجیب و غریبِ The
Tin Drum از
لحاظ شلوغ بودن و اینکه داستان راوی دانای کل دارد و شخصیتها را بلاانقطاع توصیف
و معرفی میکند و جملگی انحرافاتِ اخلاقی دارند و از طرفی یاد «اخراجیها» افتادم
از لحاظِ شخصیت و گذشتهی گهربارِ قهرمانانِ محترم فیلم [بلانسبت شهدای عزیزتر از
جانِ دفاع مقدس].
این
ماجرا تنها تا جایی ادامه داشت که ماجرای MMM [منچ با ماتیلدا ازدواج
میکند] شروع شود. بعد از این، شما با سر میافتید در یک دنیای خیالانگیز، رشکانگیز
و مبهوت کنندهای که متوجه گذر زمان نیستید و قلبتان همراه ماتیلدا میتپد:
جاندار و قوی تا بتوانید با او و همراه او وارد حیاطِ پشتی شوید و منچ را زیر نور
درخشندهی خورشید لابلای درختان ملاقات کنید و روی صندلی بنشینید و او را که شما
را به خاطر ندارد تماشا کنید …
تماشای
این فیلم را اگر ندیدهاید و حتی اگر دیدهاید از دست ندهید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چرا نمی شود یک همچون فیلمهایی را ما هم بسازیم. از همان دست «شیدا»ها …
** گمان نمیکنم از لحاظ اخلاقی صحیح باشد که هر روز یک اسمی روی خودت بگذاری و خودت را بکُشی تا یک جایی پیدا کنی تا کامنت بنویسی که «بهتر است نشانهها را پاک کنم!» خسته نمیشوی واقعاً؟