تماشا
کردنِ آدمها را دوست دارم. وقتهایی که با اتوبوس میرفتم سر کار، یا میتوانستم
بروم بنشینم توی پارک یکی از سرگرمیهایم بود. حتی اوقاتی که توی ایستگاههای
اتوبوس این پا و آن پا میکردم، از تماشای آدمهای دست نمیکشیدم. فکر میکنم از
وقتی شروع کردم به تماشای آدمها که توانستم با نگاه کردن به گوشِ مردها از پشتِ
سر [البته در اتوبوس] گوش نقاشیهایم را لای موها قایم نکنم.
یادم
هست آن موقعها، سوژهی خیلی از داستانهام [حتی آنهایی که نوشته نشدند هیچوقت]
را از همین تماشاها میگرفتم. مثل آن پسرکِ وسواسی خوش تیپ و خوشگلی که عادت داشت
صبحها که سوار اتوبوس میشد با چندتا دستمال کاغذی صندلیاش را حسابی تمیز کند.
یکبار که بعد از مشقتی باورنکردنی صندلیاش را تمیز کرد، راننده نامردی نکرد و گفت
برویم سوار اتوبوس دیگری شویم و …
حالا،
دلایل زیادی دارم برای اینکه نمیتوانم آدمها را تماشا کنم. خصوصاً اینکه امیر
تصور میکند اینکه آدمها را تماشا کنی کار زشتی است. وقتهایی که امیر کنارم است
نمیتوانم کسی را دید بزنم و از حالات و رفتارش قصهها بسازم. مثل آنباری که توی
کافه گودو دلم میخواست به کُنه دخترکی که بین همسن و سالهاش عجیب گُنده و توی
چشم بود فرو بروم و امیر نگذاشت. دلم میخواست از گفتگوها و برخوردها و رفتارهای
آن ده یازده تا جوانِ عجیب و غریب قصه بسازم. و از آن دختر که دوست پسرش یکجور
بور زشتی بود. زشت بود و زشت لباس پوشیده بود و زشت اصلاح کرده بود. میدانید که؟
من
بلدم مثل نویسندهها و هنرمندها مردم را تماشا کنم. تماشاهای من مطمئناً تا حالا
کسی را آزار نداده است، منظورم آدمهایی است که تماشایشان میکنم، ولی بغلدستیهایم
را حسابی آزرده است چون متوجه تفاوت تماشاها نیستند، نوع تماشا را نمیشناسند. ولی
آدمهایی که تماشا میکنمشان، بلدند و اذیت نمیشوند. من هم بلدم. ولی این روزها
نمیشود سوار اتوبوس بشوم یا تاکسی و یا بروم بنشینم توی پارک، توی قشنگترین نقطهی
عالم و مردها و زنهای عجول، متفکر، عصبانی، مستأصلی را تماشا کنم که نور آفتاب
اذیتشان میکند.
برای همین هم هست که مدتهاست داستانی ننوشتهام. برای همین هم هست که غصه دارم. از آن غصههای نابلدِ کشدارِ زبان نفهم … از خودراضی حتی!