یک
تکه از فکرم، کترهای چسبیده است به این فیلمی که عصر شروع کردم به تماشایش. یعنی
آن اول که گذاشتم توی دستگاه و با حفظ فاصله، نشستم حوصلهام سر میرفت و هی میزدم
بپرد جلو ببینم چی به چی است آخر. کتاب «مردگان باغ سبز» هم بغل دستم بود و نان تُست
و پنیر توی سینی روی پاهایم. این «مردگان باغ سبز» کتاب جالب و عجیبی است که هی میخواستم
در موردش بنویسم و یادم میرفت: اینکه یکی از معدود کتابهای تاریخی است که به
مذاقم خوش آمده است و اینکه راه به راه اسم تبریز و اینها تکرار میشود و شعرهای
ترکی دارد و حتی نثرِ خاص نویسندهاش هم تُرک است لذت وافری است. کتاب را دوست
دارم ولی نه که یکهو و یک دفعهای بخوانم و تمامش کنم و بگذارم لای کتابهای
خوانده شده، دوست دارم مزمزه کنم، قلپ قلپ بخوانم. یک پاراگراف، یک صفحه و نهایت
چند صفحه و بعد بگذارم کنار و مثلاً بروم سر وقتِ کارهام و بی اینکه بخواهم به آدمهای
کتاب فکر کنم بگذارم آرام آرام ریشه بزند توی وجودم. اینطور کتابی است.
داشتم
میگفتم که تکهای از فکرم رفته است چسبیده است به ماجرای فیلمی که امروز عصر دیدماش.
یکطور عجیبی که انگار باید کلافاش را باز کنم یا چی. به زنِ فیلم و هم دخترش و
هم خواهرش. به پدرش و به جیجی … به حیلههای سرمایهداری، به «محلهی چینیها»
و عینک دوکانونه و آب شور توی ریههای متوفی! مدام و بیهیچ مهاری فکرم میرود
سمتِ چراهایی که به جا و نا به جا ردیف شدهاند توی ذهنم. افسوسی تلخ و
ناامیدکننده، یأسی غریب ولی آشنا، دلسردی از دنیا و آدمهاش و روابطاشان. خلأ
موهنی که متورم میشود و در برم میگیرد و خلسهای که گود و عمیق و تاریک است …
مثل کابوس. که بیخواب میکند. رنج میدهد. عاصی میکند.
یک
همچون فیلمی بود …